ads

چانس و استعداد

حدوداً سالهای 63 – 64 شمسی بود که در شهر لشکرگاه زندگی میکردیم، برعکس داخل شهر، امنیت اطراف شهر خوب نبود. صنف دوازدهم مکتب بودم که مادرم مریض شد. پدرم به من گفت مادرت را ببر کابل که هم او تداوی شود و هم برای خودت یک تجربه و تفریح. با طیاره به کابل آمدیم. مدتی در خانه کاکا و عمه‎ام ماندیم. تصمیم من در کابل تغییر کرد، خواستم دیگر به لشکرگاه نروم. همان بود که از پدرم خواستم سه پارچه مرا از لشکرگاه به کابل بفرستد، تا صنف دوازده را در کابل درس بخوانم و در امتحان کانکور اشتراک کنم.

صمدعلی نوازش
28 ثور 1395
چانس و استعداد

حدوداً سالهای 63 – 64 شمسی بود که در شهر لشکرگاه زندگی میکردیم، برعکس داخل شهر، امنیت اطراف شهر خوب نبود. صنف دوازدهم مکتب بودم که مادرم مریض شد. پدرم به من گفت مادرت را ببر کابل که هم او تداوی شود و هم برای خودت یک تجربه و تفریح. با طیاره به کابل آمدیم. مدتی در خانه کاکا و عمه‎ام ماندیم. تصمیم من در کابل تغییر کرد، خواستم دیگر به لشکرگاه نروم. همان بود که از پدرم خواستم سه پارچه مرا از لشکرگاه به کابل بفرستد، تا صنف دوازده را در کابل درس بخوانم و در امتحان کانکور اشتراک کنم.

بخش نخست

حدوداً سالهای 63 – 64 شمسی بود که در شهر لشکرگاه زندگی میکردیم، برعکس داخل شهر، امنیت اطراف شهر خوب نبود. صنف دوازدهم مکتب بودم که مادرم مریض شد. پدرم به من گفت مادرت را ببر کابل که هم او تداوی شود و هم برای خودت یک تجربه و تفریح. با طیاره به کابل آمدیم. مدتی در خانه کاکا و عمه‎ام ماندیم. تصمیم من در کابل تغییر کرد، خواستم دیگر به لشکرگاه نروم. همان بود که از پدرم خواستم سه پارچه مرا از لشکرگاه به کابل بفرستد، تا صنف دوازده را در کابل درس بخوانم و در امتحان کانکور اشتراک کنم.
روزی به خاطر دنبال کردن کارهای مکتبم همراه با شوهر عمه‎ام به وزارت معارف رفته بودیم که ناگهان با یکی از آشنایانم روبه‎رو شدم. نام او کریم بود و پیشتر از ما از هلمند به کابل آمده بود. سوال کردم کریم این جا (در کابل) چه میکنی؟ کریم گفت آمادگی میخوانم. من که در مورد آمادگی هیچ معلومات نداشتم، پرسیدم آمادگی چیست؟ کریم گفت کسانی که با بورسیه به کشورهای خارجی برای تحصیل میروند، قبل از رفتن زبان روسی را میخوانند.
من هم یک دم به فکر بورسیه افتادم و گفتم من هم میخواهم این کار را انجام دهم. کریم گفت که چند ساله هستی؟ گفتم 17 ساله. او گفت 17 ساله را نمیگیرد، 16 ساله را میگیرد.
با تعجب گفتم که سن خودت از من بیشتر است، تو میتوانی من نمیتوانم؟ او گفت که من به تذکره خود دست زده‎ام. شوهر عمه‎ام متوجه موضوع شده بود، اما من مأیوس شده بودم. شوهر عمه‎ام گفت بیا برویم به دفتر آمادگی و معلومات بگیریم، رفتیم. آن جا در دفتر آمادگی با یک مرد چاق که لباسهای نو به تن داشت روبه‎رو شدیم، فکر کردم او رییس باشد، اما او پیاده دفتر بود. من از او سوال کردم چگونه میتوانیم شامل آمادگی شویم؟
او بعد از یک سلسله سوالاتی که از ما کرد، گفت از چهار مرجع افراد میتوانند معرفی شوند: جبهه ملی پدر وطن، وزارت اقوام و قبایل، اتحادیههای صنفی و سازمان جوانان.
من فکر کردم تنها جبهه ملی پدر وطن برایم مناسب است. چون پدرکلانم ملک قریه بود، اما از این که او در لغمان بود و امنیت نیز خراب بود، ما نمیتوانستیم از او کمک بخواهیم، بازهم مأیوس شدم. اما شوهر عمهام گفت که تو جوان هستی به سازمان جوانان برو تا با تو همکاری کند. من گفتم نه نمیشود، من آن جا عضویت ندارم. اما او اصرار کرد که برو و بگو از هلمند هستی، اگر آنان از تو سند خواستند بگو اسنادت در هلمند مانده.
با بیباوری رفتم و دفتر سازمان جوانان را در چمن حضوری پیدا کردم. وقتی داخل دفتر شدم، دیدم که خیلی بیروبار است. دخترکی که پشت میز نشسته بود، از دور متوجه من شد. چون لباس اطرافی در تنم بود و با دیگران خیلی فرق داشتم، از من پرسید، تو چه کار داری؟ گفتم  شامل آمادگی می‎شوم. تعجب کرد و گفت از کجا آمده ای؟ من گفتم از هلمند. با تعجب بیشتر گفت، هلمند؟! اسناد مکتب داری؟! من اطلاع‎نامههای صنف ده و یازده‎ام را که با خود آورده بودم، نشان دادم. وی اطلاع‎نامه‎ها را دید و گفت که این اطلاع‎نامهها را ببر تا وزارت معارف تأیید کند، بعد بیاور که شما را شامل آمادگی کنیم.
وقتی اطلاع‎نامهها را به وزارت معارف بردم، چون نمرات من همه 100 بود و تنها یک نمره 99 و یک نمره 89 داشتم، مامور وزارت برایم مشکل‎تراشی کرد و گفت که این اطلاع‎نامه نمرات خیلی بالا دارد و ما اعتماد نداریم. من متوجه هدف وی نشدم و در مقابلش مقاومت هم نکردم، فکر کردم که راست میگوید و کدام راه دیگر وجود ندارد.
چند روز دیگر هم رفتم به آن مکتبی که قرار بود سه پارچه کنم. وقتی سه پارچه من از هلمند آمد، آن را مستقیماً به سازمان جوانان بردم. مسوولان این سازمان با دیدن سه پارچهام گفتند که سه پارچه را به لیسه انصاری ببر و تأیید مدیر لیسه را بگیر، دیگر کافی است. من این کار را کردم. آنان برایم گفتند که حال برو در لیسه انصاری درسهایت را ادامه بده تا آنکه لیستهای آمادگی اعلام شود.
خوانندگان عزیز، شما تا این جا لحظههای زندگی محمد آصف عمر، رییس موسسه برنامه تعلیمی افغانستان، را خواندید که به زبان خودش نقل شده است. به گفته خودش، او اصلاً از ولایت لغمان، ولسوالی علی‎شنگ و دره سالاب (سالاب بالا) است که با مردم پشه‎ای هم خیلی نزدیک میباشد. خانواده او در لشکرگاه، مزار شریف، کابل و لغمان دوره‎هایی را گذرانده است.
انجنیر محمد آصف عمر، درس دوره ابتدایی را تا صنف 6 در ولایت لغمان خوانده و تا صنف 11 در ولایت هلمند ادامه داده است. او وقتی مادرش را برای تداوی به کابل میآورد، زندگی‎اش‎ دچار تغییرات زیادی می‎شود. مادر وی پس از تداوی صحتیاب میشود و او دوباره به هلمند میرود، اما آصف که تصمیم خود را قطعی کرده است، در کابل می‎ماند تا صنف 12 را به اتمام رسانده و شامل امتحان کانکور شود.
کار به این جا خلاصه نمیشود، چانس با آصف بیشتر یاری میکند. نام وی در لیست افراد واجد شرایط بورسیههای خارجی شامل میشود. او میگوید: «وقتی از سازمان جوانان برایم گفت که نامم را شامل لیست آمادگی میکند، باورم نشد و فکر کردم مرا بازی دادند. مصروف درسهایم بودم تا آنکه روزی سروصدا بلند شد که لیستهای آمادگی برآمده. همه میرفتند نام خود و نزدیکان خود را چک میکردند. من هم به دنبال شان رفتم و دیدم که نام من هم در لیست شامل شده بود، بسیار خوشحال شدم.»
آصف عمر که همیشه شاگرد ممتاز مکتب بوده است، میگوید که انتخابش فاکولته طب بود، اما بورسیه برای او در ابتدا در رشته اقتصاد آذربایجان داده میشود.  او میگوید: «بعد از اعلام شدن لیستها، از ما امتحان گرفتند، انتخاب من طب بود، ولی مرا در اقتصاد باکو (پایتخت آذربایجان) گرفته بودند. زیاد راضی نبودم، ولی شامل آمادگی شدم. ده ماه آمادگی خواندم. همه واسطه کرده بودند، اما من هیچ واسطهای نداشتم، تنها دلیل شامل شدن من این بود که من از هلمند بودم و این یک امتیاز برای سازمان جوانان به حساب میآمد؛ چون آن زمان محصلان از اطراف خیلی کمیاب بودند.»
آصف عمر برای این که رشته‎اش را تغییر دهد روزی به اداره میرود و درخواست تغییر رشته میدهد. این جا نیز با موانعی برمیخورد، باید کسی باشد تا به جای وی اقتصاد آذربایجان را قبول کند: «کسی نبود که با من رشته‎اش را تبدیل کند، اما یکی از محصلان که رشته‎اش انجنیری ادیسه بود، در معاینات، چشمشضعیفتشخیص شده بود، مشاور اداری او را خواست و برایش گفت که شما چشم تان ضعیف است و نمی‎توانید رسم تخنیک را خوب کار کنید، باید رشته‎ات را تبدیل کنی. بالاخره او پذیرفت که به جای من به اقتصاد آذربایجان برود. این کار او خیلی مرا خوش ساخت.»
سرانجام انجنیر آصف عمر به قصد اوکراین افغانستان را ترک میکند. ولی تمام محصلان باید یک بار به تاشکند میرفتند و از آن جا به کشورهای مورد نظر شان فرستاده میشدند. مشکل واسطه بازی تا تاشکند هم ادامه دارد، آصف تا آن جا نیز از رشته خود نگران بوده که مبادا به جایش کسی دیگری فرستاده شود: «یک سلسله تغییرات در تاشکند به میان آمده بود، برخی محصلان رشته‎های شان تغییر خورده بود و من هم خیلی نگران بودم که نام مرا به آذربایجان نخواند. وقتی در تاشکند نام مرا در انجنیری ادیسه خواند، خوشحال و مطمئنتر شدم. اما آن زمان من یک آدم عاجز بودم، در تاشکند مدت یک هفته ماندم، محصلان هر کدام به نوبت پرواز میکردند و به سوی کشورهای مختلف میرفتند. اما هیچ کسی نام مرا نمیخواند که نوبت پراوازت است. در طول یک هفته همراه خانمی که نامهای همه را میخواند یکجا گشت وگذار میکردم اما او نمی‎دانست که نام من چیست، او حتا فکر کرده بود که آصف عمر گم شده و به پولیس خبر داده بود. تا آنکه من از او پرسیدم که نوبت پرواز من چه زمان است، او گفت نامت چیست، گفتم محمد آصف. او در قدم اول مرا به دفتر پولیس برد و خبر داد که آصف (من) پیدا شده‎ام، بعد از آن فوراً تکت مرا آماده کرد و گفت وسایلم را جمع کرده و آماده پرواز شوم.»
آصف عمر پنج سال در اوکراین در رشته انجنیری درس میخواند و با نمرات عالی از آن جا فارغ میشود، اما چه سود که آن زمان در افغانستان جنگ بوده و او نمی توانست به کشورش برگردد و  مصدر خدمت شود. وی می گوید: «در آن جا 90 ربل معاش داشتیم، اما وقتی من نمراتم عالی شد، معاشم را 120 ربل کردند. خبرهای افغانستان را از طریق رسانهها دنبال میکردیم، می‎خواستیم در وطن آرامی شود و ما برگردیم. ادامه جنگ ما را ناامید کرده بود. بعد از فراغت یک سال در اوکراین ماندم. پس از آن یکی از دوستانم آمد و مرا با خود به لنینگراد برد. او کارهای تجارتی میکرد و از من خواست با او کار کنم.»
انجنیر آصف عمر مدت سه و نیم سال در لنینگراد کار میکند ولی دوری از وطن و خانواده‎اش آن هم در وضعیت جنگی افغانستان، سبب میشود که بالاخره او تصمیم خود را بگیرد. وی می‎گوید: «خبرهای بدی میشنیدم، نگران بودم که اعضای خانواده‎ام در جنگ کشته شده باشند. تصمیم گرفتم هر طوری که میشود یک بار به وطن بروم، ببینم که پدر، مادر، برادران و خواهرانم زنده‎اند یا خیر … اگر بودند که خوب، اگر نه دیگر برای همیشه از افغانستان خارج شوم.»
این که انجنیر آصف عمر چگونه به وطن برمی‎گردد، خانواده‎اش را در چه وضعی مییابد، چگونه خود را به قله‎های پیروزی میرساند و مصدر خدمت به وطنش میشود، در قسمتهای بعدی این قصه میخوانید.

 

کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید
طراحی و توسعه توسط تکشارک - Copyright © 2024

Copyright 2022 © TKG: A public media project of DHSA