“تلخترین خاطرات زندگیام زمانی بود كه فهمیدم مادر ندارم”؛ این درد دل یك زن افغان است كه مادرش را هنگام كودكی در جریان جنگهای خونین دهه 70 خورشیدی از دست داده است.
این زن، فاطمه نام دارد و اكنون مادر دو فرزند میباشد. او كه بهقول خودش داغ بیمادری را باتمام وجود احساس نموده، عاشق فرزندان خود است و بیاندازه به آنان عشق و محبت میورزد.
فاطمه هرباری كه از مادرش یاد میكند، بغض گلویش را میفشارد. او پس از مكث كوتاهی و مرور گذشته، دوباره به صحبتهایش ادامه میدهد: “من در سال 1370، در ایران، در شهر كرج، به دنیا آمدهام. یك سال بعد از تولدم (1371)، من و مادرم، برای شركت در عروسی مامایم به كابل آمدیم. من در آن زمان كودك یك ساله بودم؛… راكتباران در شهر جریان داشت. در آن زمان همهچیز به نظرم عادی بود.”
فاطمه كه آن زمان چیزی در مورد “جنگ و صلح” نمیدانست، ماجرای كشتهشدن مادرش در اثر اصابت راكت را از زبان ماماها، مادر كلان و دیگر اقارباش بازگو میكند. او به نقل از مادركلانش میگوید: “حوالی ساعت 10:30 دقیقه قبل از ظهر بوده كه صدای فیر راكت شنیده میشود. مامایم صدا میكند كه همه به تاکوی( تهکاوی) خانه بروید؛ همه میدوند بهسوی زیر زمینی خانه و درگوشهای مینشینند تا وضعیت نورمال شود.”
به گفته فاطمه، شادی عروسی آن وقت به غم و ماتم تبدیل میشود كه او در زیر زمینی خانه به دلیل گرسنگی، به گریه مینشیند و مادرش مجبور میشود كه برای تهیه غذا اتاق امن زیر زمینی را ترك كند: “هیچچیز نتوانسته كه مرا آرام كند؛ نه لالایی مادر و نه شیرش. مادرم به ناچار از تاكوی خارج میشود تا برایم غذا بیاورد. همین كه مادرم در حویلی خانه میرسد، راكت اصابت میكند و در اثر آن مادرم همراه با یك دختر همسایه به قتل میرسند. به همین ترتیب عروسی هم به عزا تبدیل میشود.”
من با گریه آفریده شده ام
فاطمه با آنكه بسیار تلاش میكرد مانع گریهاش شود، اما موفق نمیشد. او در میان اشك و گریه گفت:” خداوند ما را مورد امتحان سختی قرار داد و من از آن زمان تا كنون، هر باری كه مادرم یادم میآید، گریه میكنم و اندوهگین میشوم.”
او افزود كه همواره خود را مقصر اصلی كشتهشدن مادرش میداند و از این جهت عذاب وجدان میكشد. اما به گفته خودش، شوهر او برایش توصیه میكند كه هرگز خود را در این قضیه مقصر نداند و عذاب وجدان هم نكشد.
فاطمه و مادركلانش، پس یك هفته با كلهباری از غم و اندوه، كابل را به قصد ایران ترك میكنند و جنازه مادرش را همینجا، در افغانستان، تنها میماند.
پدر فاطمه، پس از اینكه مادر او را از دست میدهد، تصمیم ازدواج دوباره با یك زن دیگر را میگیرد. این بازمانده دوران جنگ میگوید كه “مادراندرش” هرگز نتوانست جای خالی مادرش را پر كند و برای وی مادری كند: “مادركلانم هم برایم مادر بود و هم پدر؛ چون مادر اندرم نمیخواست از من مراقبت كند. مرا مادركلانم بزرگ كرده است.” فاطمه ادامه داد: “یكی از شرایط زن پدرم این بود كه دختر یتیم خانه را نمیتواند نگهداری كند؛ پدرم هم این شرط را قبول میكند. اما وقتی مادراندرم به خانه ما آمد، پدرم با من خدا حافظی كرد.”
زخم زبان
شاید تنها چیزی كه همیشه فاطمه را آزرده، سوال از “داشتن و نداشتن” مادر بوده است. او از این سوال و سوالهای مشابه، بارها رنجیده است و اكنون هم برایش ناراحتكننده میباشد: “مادركلانم مرا در مكتب مهاجرین در شهر كرج ایران ثبت نام كرد. زمانی كه كدام برنامهای در مكتب گرفته میشد، از والدین شاگردان نیز میخواستند در مراسم اشتراك كنند. آنوقت همه از من سوال می كردند كه مادر شما كجا است؛ بعضیها میگفتند كه شما مادر ندارید؟ اطفال شوخی هم وجود داشت كه باشیطنت از من سوال میكرد چگونه تولد شدی كه مادر نداری؟”
فاطمه میگوید، این سوالها به آن دلیل مطرح میشد كه آنان نمیدانستند با دختری كه مادر ندارد، چگونه رفتار كنند: ” آنها نمی دانستند كه این حرفها چقدر روحم را عذاب میدهد. آنها اذیتم میكردند و من با غروری كه داشتم مقاومت میكردم. اما زمانی كه به خانه میآمدم، شروع میكردم به گریه و از مادركلانم میخواستم كه مادرم كجا است.
او با نوازش، دستش را به سرم میكشید و بعد میگفت كه مادرت در بهشت است.”
فاطمه تا صنف 4 مكتب درس خوانده است. او اكنون مادر دو فرزند است و به آنان عشق و محبت فروان هدیه میكند. شوهر فاطمه یك افسر پولیس است و هر دو از زندگی شان راضی هستند.