من او را دوست داشتم. او برایم موجود عزیزی بود؛ عزیز و دوست داشتنی. اما افسوس، بلایی به سرش آمد که جگرم را خون ساخت!
من او را بردم پیش داکتر، خواهش کردم که به دقت او را ببیند. اما میدانید در غیاب من داکتر با او چه کرد؟ قصهاش جالب است.
داکتر به دقت او را دید؛ برایش گفت: “دهنت را باز کن”. او دهنش را باز کرد. داکتر با دیدن دندانهای او گفت: “اوهو… بسیار تیز است… بسیار.”
داكتر چهار – پنج دندان او را کشید. بعد دو تای دیگر را کشید. بعداً گوشهایش را هم دید. یکی از گوشهای او، داکتر را خوش نیامد. داكتر با کاردی که در پهلویش بود، یک گوش او را برید. آیا این برخورد ظالمانه قابل تحمل است؟
اما مثل این که دل داکتر یخ نکرده بود، شکمش را نیز پاره کرد. یکی از گردههایش را کشید و به دقت معاینه کرد و آن را دور انداخت. گرده دوم او را هم کشید، نزدیک بود آن را هم دور بیاندازد، ولی دلش سوخت. 20 سانتیمتر از روده هایش را قطع کرد و با آن گرده را دوباره محکم بست، اما نه در جایش. به همین ترتیب، نیم شش او را هم برید و گرده آن مظلومک را در پهلوی آن محکم کرد.
حالا نوبت جگر و قلب بود. داکتر بدون دلسوزی هر دو را بیرون کشید. بلی هم قلب و هم جگر را. خوب معاینه کرد. آنها را هم دور انداخت. باز داکتر به سر و پای آن مظلوم نگاه کرد. کنار دستش یک رنده بود. داکتر مقداری سر او را رنده کرد و بعد از آن کمی چرت زد. شاید فکر میکرد که او اگر روی یک پای ایستاده باشد چی میشود. اره را گرفت و یک پای آن بدبخت را ابتدا از بجلک و بعد از زانو اره کرد. در این وقت بود که او دیگر تحمل کرده نتوانست وگریه کرد. داکتر پیچکش را برداشت و یک چشم او را بیرون آورد، اما او غم غم کرد. داکتر شاید تصور کرد که او دشنام میدهد، در حالیکه من مطﻤﺌن هستم او خیلی با نزاکت و با تربیه بود.
داکتر زبان او را بیرون آورد، خوب نگاه کرد و بعد زبانش را هم برید. داکتر باز به سر و پای او نگاه کرد. او قیافه معصومانهای به خود گرفته بود. اما داکتر چینی به پیشانی خود افگنده و چرت میزد. سرانجام خلق داکتر تنگ شد. او را برداشت و با غضب به چاه انداخت و زیر لب غرید: “هی بابا! نورانی هم دل خود را خوش کرده… این چیست که برای من آورده؟”
من این طنز را چه گونه چاپ کنم؟
آری دوستان عزیز! او داکتر نبود، مدیر مسوول بود و آن مظلوم نوشته طنز من بود که بعد از آن همه شکنجه و قطع اعضا به چاه، ببخشید، به باطلهدانی افتاد. جالب این است که فردای آن روز، مدیر مسوول برایم تلیفون کرد: “فلانی سلام… تو بگیر نی یک چیزک دیگر بنویس و روان کن… طنز دیروزت را کمی دست زدم، اما میدانی دیگه… یک کمی چیز بود. گمش کو، تو یک چیزک دیگر نوشته کو…!”
کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید