“در مسیر راه “گدیپران آزادی” را دیدم، بدون اینكه به والدینم چیزی بگویم، دست پر مهر پدرم را رها كرده و آن طرف سرك تیر شدم. چشمم به آسمان و خصوصاً به همان گدیپران دوخته شده بود که ناگهان صدای انفجار ترسناكی را شنیدم…”
غروبهای تابستان وقتی هوا کمی خنکتر میگردد، آسمان کابل از گدیپرانهای رنگارنگي که از بالای پشتبامها به هوا بلند میشوند، پر می باشد. این سرگرمی جوانان کابل در زمان جنگ نیز ادامه داشت، حتي زمانیکه راکت و جتجنگی آسمان کابل را رها نمیکرد.
یکی از قاعدههای گدیپران بازی این است که هر زماني تار آن كنده شد و به آسمان سرکشید، به اصطلاح به آن “گدیپران آزادی” میگویند، چون دیگر درقید بند نیست و میتواند، آزادانه به هر سویی که خواست پرواز کند.
در یکی از غروبهای گرم ماه اسد سال 1369( دوره حاکميت داکتر نجیب) محمد مسعود نصیری که در آن زمان کودکی بیش نبود به همراه خانوادهاش، از خانهشان در ساحه چوک دهبوری کابل بیرون آمده و عزم خانه مامایشان را میکند. در میان راه راکتهای فیر شده از سوی کوه صافی پغمان آنها را در برمیگیرد و خانوادهاش را به همراه تنی چند از عابران به خاک و خون میکشاند.
محمد مسعود که حالا 30سال دارد، آن واقعه دردناک كودكیاش را چنین قصه میكند: “در اواخر حكومت داكتر نجیب الله كه نزدیك به ده سال عمر داشتم و دركم از احوال و اوضاع سیاسی آن روزگار بسیار اندك بود، به خاطر دارم هرروز صدای اصابت راكت هاي به گوش میرسید و تعدادی از هموطنان بیگناه ما به خاك و خون كشانده میشدند. در همان اوضاع و احوال روزی با پدر، مادر، برادر و خواهر كوچكم به دیدن یکی از اقارب خویش در ساحه ده بوری(جاده فرعی منتهی به لیسه موزیک) میرفتیم. در مسیر راه من “گدیپران آزادی” را دیدم، بدون اینكه به والدینم چیزی بگویم، دستم را از دستان پر مهر پدرم رها كرده و آن طرف سرك تیر شدم. چشمم به آسمان و خصوصاً به همان گدیپران دوخته شده بود که ناگهان صدای مهیب و ترسناكی شنیدم، به تعقیب آن دود و خاک همه جا را فرا گرفت، طوریكه چشم درست كار نمیكرد. زمانیکه گرد و غبار کم شد، عزیزانم را دیدم که همه در خون غوطهور بودند.”
محمد مسعود در ادامه میگوید: “خوب به یاد دارم که عصر روز بود و باد تندی میوزید و خاکهای سوده کنار جادهها و پیاده روها را به هوا بلند میکرد. صدای اصابت راکتها از گوشه وکنار شهر کابل به گوش میرسید. راكتها بیهدف به محلات مسكونی اصابت میكردند. آن زمان میگفتند راكتها از طرف شمال غرب یعنی از سمت پغمان، به سوی شهر کابل پرتاب میشوند.”
در اواخر حکومت داکتر نجیب در سال های 1369 و 1370شهر کابل در محاصره نسبی گروپ های مخالف( مجاهدین) قرار داشت. در بعضی از ساحات دور دست ولسوالی و کوه پغمان نیروهای اتحاد اسلامی و در لوگر و مناطق نزدیک به شهرکابل (چهار آسیاب و مناطقی از ولسوالی سروبی، ولسوالی خاک جبار کابل) نیروهای حزب اسلامی رخنه کرده بودند و وقت و ناقت کابل را با فیر راکتها هدف قرار می دادند.
بغض گلوی محمد مسعود نصیری را سخت فشار می دهد، به سختی بغض اش را فرو مي خورد. یاد آوری حادثهءالمناك شهادت عزیزانش برایش خیلی دردناک است، ولی با آنم چنین از سر میگیرد:
“بعد از اصابت راكت و صدای وحشتناكش و پس از اینكه گرد و خاك اندكی فروكش نمود، دست از پا گم كرده، وحشتزده دویدم و آن طرف سرك رفتم، پدر و مادرم را صدا زدم، ولی آنها را نیافتم. كمی دیگر هم گرد و خاك نشست كه دیدم پدر و مادرم در كنار هم غرق در خاك و خون غلتیدهاند و خواهر كوچك و برادرم هم آن طرفتر افتادهاند. بالای سر هركدام دویدم و صدا زدم در آن هنگام كسی نبود كه كمكم كند. گریان هر كدامشان را صدا میزدم كه مگر شاید یكی از آنان برخیزد. پدر و مادرم هر دو چشم بسته و روهایشان را به طرف قبله نموده بودند. مقداری از چادر مادر و موهای پدرم سوخته بود و صورتش غرق در خون گشته بود.”
به گفته وی این صحنه را کسی میتواند، درک كند که عزیزش را از دست داده باشد. محمد مسعود كه قصه زندگیاش را با كاروانی از اشك دنبال میكند، ادامه مي دهد: ” نزدیک خواهرم رفتم دیدم نفس میکشد. از بس همه وجودش خونآلود بود، ندانستم که کجایش زخمیشده، فقط احساس كردم که زنده است. او را رها كرده به طرف برادرم رفتم. آن صحنه غمانگیز هیچ از یادم نمیرود، او به یكبارگی از زمین برخاست و مهمی… مهمی…صدا زد،(ما مادر خود را “مهمی” میگفتیم) با درماندگی او را در آغوش گرفتم، از گلویش خون فوران میکرد. لباسهایم پر از خون شد، درهمان لحظه یک تکسی پیدا شد. راننده موترش را ایستاده كرد تا به ما كمك كند. او برادرم را در آغوش گرفته به موتر بالا كرد میخواست مرا هم شفاخانه ببرد، ولی من گفتم كه خوب هستم. راننده با عجله برادرم را به شفاخانه برد. مردی دیگری پیدا شد و خواهرم را بغل زده، به موتری بالا شد و دستور داد به شفاخانه برود. کم کم مردم دور ما جمع شدند، درهمان زمان یک پیرمرد پیدا شد و پتو خود را بالای پدر و مادرم انداخت. آنگاه با بدبختی دانستم كه پدر و مادرم مردهاند، چون تکان نمیخوردند. با خود گفتم اگر زنده میبودند، افرادی که دور ما جمع شده بودند، آنان را به شفاخانه انتقال میدادند. یكبار دیگر بالای سرشان رفتم و پتو را پس زدم. چیزی نمیفهمیدم حرفهای دیگران را میشنیدم كه میگفتند:”مادرش در بطنش چره خورده و در قلبش، و پدرش هم از پشت سر به قلبش چره خورده و هر دو شهید شدهاند.”
محمد مسعود نصیری كه در آن زمان كودكی بیش نبوده، نمیدانسته چه كند و كجا برود به ناچار به سوی خانه در حركت شده است. او واقعه را چنین دنبال میكند:” درمسیر راه با برادر بزرگم برخوردم كه ناخودآگاه به سوی محل حادثه میآمد، با دیدن من وارخطا شد، سوال نمود که کجا میروم وچه شده، پدرم کجاست؟ از بس حالم خراب بود، فقط با گریه به پشت سرم اشاره كرده، گفتم “میمیم شان شهید شدن”. برادرم به من گفت تو خانه برو من ببینم.”
سرانجام وقتی اقوام و دوستان ما خبر شدند و شفاخانههای شهر را جستجو كردند، با چهار جنازه برخوردند. جنازه پدر، مادر و برادرم در شفاخانه علی آباد و جنازه خواهرم در صلیب سرخ، بزرگان ترجیح دادند جنازهها در شفاخانه باشند و صبح از همان جا به حضیره آبایی برده شوند،اما فقط توانستیم جنازه خواهر کوچک را شب به خانه انتقال دهیم.
فردای همان روز محشری در منطقه ما برپا شده بود. خواهرانم سخت گریه میكردند، خواهر كوچك دو ماهه ام كه از دنیا بی خبر بود، مادرش را میخواست. از خود و بیگانه برای بیچارگی و یتیمیما اشك میریختند. سرانجام جنازهها را به منطقه شهدای صالحین انتقال و در چهار قبر كنده شده حضیره ما دفن کردند.”
نصیری میگوید:” اكنون هر باری که به قبرستان میروم و وقتی از دهبوری میگذرم، حادثه غمناک و صحنه شهادت عزیرانم در مقابل چشمانم میآید و به عاملان قضیه نفرین میفرستم. در این حادثه یك مستری كه همسایه ما بود، یك عسكر و دو دختر جوان دیگر که خانهشان در نزدیک محل حادثه بود، نیز به شهادت رسیدند.”
به باور آقای نصیری، در آن زمان (اواخر حکومت نجیب الله) مجاهدان برای پیروزی تلاش میکردند، و از هرگونه تلاشی برای فشار بر حکومت مرکزی دریغ نمیکردند و سرانجام حکومت نجیب بعد از یکسال سقوط کرد.
وی به ادامه قصه زندگیاش پرداخته میگوید: “ما (دو برادر و سه خواهر) بعد از شهادت والدین با مشکلات زیادی مواجه شدیم. خوردترین ما خواهر دو ماههام بود که پرستاری و مراقبت او برای ما بسیار مشكل بود. مشكل دیگر معضله اقتصادی بود تا یکسال از معاش و کوپون مادرم که معلم سوادآموزی و پدرم كه در “تصدی كاماز نمبر یك” كار میكرد، استفاده نمودیم، ولی با فروپاشی حكومت وقت و پیروزی مجاهدان همه چیز به هم خورد.”
محمد مسعود ادامه میدهد: “در آن زمان روبروی خانه ما، آن سوی سرک؛ دارالتأدیب (زندان برای مجرمان زیر سن 18 سال) بود. این زندان که قبلاًً توسط نیرویهای امنیت ملی در زمان داکتر نجیب اداره میشد، به تصرف افراد حزب حرکت اسلامی درآمد. اما از قضا و قدر الهی، مرد شایسته و با شخصیتی به نام محمد نعیم قضوی فرماندهی افراد موجود در این قرارگاه را به عهده داشت. او روزی برادر بزرگم را به نزدش خواسته و ضمن احوالپرسی از چگونگی وضعیت زندگی ما باخبر شده، بعد با اظهار تأسف و تألم به برادر بزرگم پیشنهاد کرد تا منحیث عضو جنایی حوزه ششم امنیتی ایفای وظیفه نماید. برادرم که آن زمان 15 سال داشت، روی همین تعامل 9 ماه تمام، در چوکات حوزه ششم امنیتی انجام وظیفه کرد و با 29 هزار افغانی (پول رایج آن وقت) زندگی ما به گونه ای گذشت.”
به گفته نصیری مدتی بعد، جنگهای تنظیمی درگرفت و افراد حزب حرکت از محل عقبنشینی و قرارگاهشان را حزب وحدت تصرف کرد، اما وضع بدتر و بدتر شد. زیرا افراد حزب وحدت رویه خوبی با مردم ساکن در منطقه در پیش نگرفته بودند. سرانجام سرپرستی ما را كاكای بزرگم به عهده گرفت و ما را به محل سکونتش در كارته سه برد. جنگهای داخلی تا سالهای 1374ادامه پیدا کرد، بعد از آن ایتلاف های تنظیمی به وجود آمد و تلاشها بر این متمرکز شد تا در برابر طالبان ایستادگی شود اما نتوانستند و طالبان در 6 میزان سال 1375 کابل را تصرف و گروه های تنظیمی را از کابل فراری ساختند.
مسعود میافزاید: “کسانیکه قبل از جنگ های تنظیمی و در جریان جنگ های تنظیمی آن زمان شهروندان کابل را به خاك و خون كشاندند، دیده می شود که امروز بر اریکه قدرت هستند و گاه و بیگاه برای شهریان کابل مشکل میآفرینند. آنچه را نمیتوانم پنهان و فراموش کنم، درخواست محکمه قاتلان مردم و مجازات آنان در محضر عام است.
كتاب زمان صفحه خورده و آن روزگار تلخ به سرآمد، اكنون برادر بزرگم كه تحصيلات عالي اش را تمام كرده در بخش مطبوعاتي يكي از وزارت خانه ها كار مي كند، يكي از خواهرانم در يكي از دفاتر خصوصي مشغول انجام وظيفه خبرنگاري است و خودم هم خبرنگار استم و زندگي ما به خوبي ميگذرد.”
کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید