ناگزیریهای روزگار، بسیاری از جوانان کشور را مجبور می سازد تا راه دشوار و مسیر مرگبار کشورهای بیگانه را بپیمایند.
هدف عمدهء این سفرها، پیدا نمودن لقمه ناني برای خانوادههای فقیر افغان می باشد. این جوانان با همکاری قاچاقبران انسان رخت سفر می بندند، ولي گاهي اگر توان مالي براي پرداخت پول هنگفت به اين قاچاقبران را نداشته باشند، مجبور اند “دل به دريا” سپرده و در دل امواج با قايقهاي بادی سفر كنند كه چه بسا اين موجهای سرگردان زندگي اين جوانان را نيز در لايههای خويش محو و نابود ميسازد.
قهرمان این هفته قصهء زندگی یکی از صدها جوان افغان است که ناگزيریهاي زندگي وی را راهي مسير اروپا ميسازد. او بدان اميد كه با كار در ديار غربت بتواند بار سنگين قرضهای هنگفت را از دوش خود و خانواده اش بردارد، به اين راه گام میگذارد، اما مقصد اروپا برای وی خواب بیتعبير میماند.
قهرمان قصه اين سفر در جریان سالهای 1386 و 1387 دچار مشکلات شديد اقتصادی شده و قرضهایش به صدها هزار افغانی می رسد. وی ميگويد:”ناگزیر بودم تا رخت سفر بسته و در ملک بیگانه کار کنم، اما این سفر به جای اينكه مرحمی بر زندگی زخمی باشد، دمار از روزگارم برآورد.”
این هموطن که چندين ماه در مسير مهاجرت به سر برده و زجر زيادی کشیده است، میافزايد:” احساس می كنم از حلقوم مرگ دوباره برگشته و اکنون سخت پشیمانم” سفرهای طولانی و پنهانی، ستم پولیس بیگانه و قاچاقبران انسان و سرگردانی در امواج دریا، روان وی را نيز همانند مهاجران ديگر آزار داده و روح او را با فشارهای شديد مواجه ساخته است.
اگر خاطرههای به یادماندنی این جوان را تا اخیر دنبال کنیم، شاید از حال صدها جوان افغان بیرون از کشور آگاه شده و بيشتر بدانيم که جوانان مهاجر در كشورهاي بيگانه چه وضعي را تحمل نموده و با چه دشواریهايي روبرو مي شوند؟ بدون شك خواندن اين قصه درس عبرتي را به ما خواهد آموخت و راه روشني را فراروی ما بازخواهد كرد.
قهرمان ستم كشيدهء اين قصه شخصي به نام “محمد حسن” است كه به آرزوی رسيدن به زندگي بهتر و سبك ساختن شانههای سنگين خويش از قرضداری راهي اروپا شده و مشقتهاي بسياری را تحمل ميكند.
این جوان که فقط 30 سال از عمرش را سپري نموده می گوید که این سفر طولانی را از کشور خود ( افغانستان) آغاز کرده و گروپ 20 نفری شان بعد از چند روز پیمودن صحرای سوزان نیمروز وارد کشور ایران می شوند. وي ميافزايد:” بعد از اینکه گروپ 20 نفری ما به ایران رسید، حدود یک و نیم ماه بلاتکلیف و سرگردان ماندیم، قاچاقبر “امروز” و “فردا” می کرد و صد بهانهء دیگر میآورد.”
محمد حسن می گوید که با پرداخت مبلغ هنگفت ( 500 هزار افغانی) به یك شبكهء قاچاق انسان که در جريان سفر دست به دست شده اند از ایران راهی كشور تركیه می شوند. وی توضیح می دهد که از شهرهای ایران تا مرز تركیه، بسياری از كسانی كه سند مهاجرت معتبر نداشتند در جاهای نامناسبی از موترهای بزرگ مسافربری يا در داخل “کانتینرها” بار می كردند. محمد حسن به يادي مي آورد برخی از آن لحظههاي دشوار را چنین به یاد می آورد:” نزدیک بود چند تن از دوستان اش در یک موتر سربسته که به خاطر فرار از پولیس راه صحرا را در پیش گرفته بودند و قاچاقبران برای مدتی متواری شده بودند، خفه شوند. آنان سه ساعت در موتر کانتینري در آفتاب سوزان قرار داشتند، وقتی بعد از رفتن پولیس از موتر بیرون آورده شدند، در وضعیت بسیار بدی قرار داشتند، صورت تمام شان کبود گشته بود و سرفه می کردند.”
حسن که با به یاد آوردن خاطرات گذشته حالش دگرگون شده بود با افسوس فراوان ميافزايد:” وای به حال ما افغانها که “در بدر” به دنبال کار می گردیم و برای كسب لقمه ناني چه شرایط ناگواري را تحمل مي كنيم.”
وی می گوید که با این جریانات دو سال پیش، روبرو شده و پس از یک سفر طولانی دو ماهه از نقطهء مرزی ایران عبور مي كنند و به اولین شهر ترکیه که “وان” نام دارد، می رسند. به نظر محمد حسن شهر “وان” قدمگاه اول مقصدي كه او را به سرزمين موعودش نزديك تر مي سازد. او اظهار مي دارد:”سر از پا نمی شناختیم، با ختم هر مرحله از سفر احساس می کردیم که دوباره زندگی یافتیم، اما کاش چنین بود و زودتر به مقصد می رسیديم، ما خسته و اندوهگین و راه سفر خیلی ها طولانی و پرمخاطره بود.”
وی می گوید که بعد از رسیدن به کشور ترکیه مرحلهء جدیدی از سفر قاچاق آغاز میشود. تركيه جايي است كه گروه مهاجران غيرقانوني و سرگردانان روزگار زيادتر مي شود. صدها نفر ديگر نيز همانند محمدحسن سر به كف نهاده و راه اروپا را در پيش گرفته اند. وي مي گويد:” تعداد گروپ ما به شصت تا هفتاد نفر رسيد. اين افراد از كشورهاي مختلف بودند. تمام ما را در یک لاری جا به جا کرده و لاری را از کاه پر کردند. واقعاً در داخل لاري به یکی دیگر میخ شده بودیم، نزدیک بود نفس ما برآید، اما خدا فضل کرد كه همهء زنده ماندیم.”
حسن با شرح و بيان این قصهها می افزاید که بالاخره با صدها مشقت از مرزهای کشور ترکیه گذشته و قدم به خاک یونان گذاشتيم. وي توضيح مي دهد:” دقيقاً ما سه ماه بعد به یونان رسیدیم، در کشور ي جالب با مردمانی كه در نظر ما عجيب مي آمدند و جالبتر ازهمه فعالیت شبکه های بزرگ مافیایی انسان در اين كشور بودند که گویا اين كشور مرکز تمام فعالیت های مشکوک دنیا باشد.”
اما حسن در یونان با سرنوشت دیگری روبرو می شود و مدت شش ماه را با بدترین حالت سپری می کند.
وی می گوید در یونان نسبت به ایران و ترکیه محدودیتهاي زیادي است و در نتیجهء همین محدودیت ها بود که همراه چند تن از یاران و همراهانش دستگیر می شوند. وي اظهار مي دارد:” پولیس یونان با خشونت و بد رفتاری تمام با ما برخورد می کردند، مدت شش ماه را در یکی از کمپ های یونان به سر بردیم، هیچ سهولتی وجود نداشت، بسیاری به شمول خودم مجبور شدیم تا به پولیس پول دهیم و جان به سلامت بریم. پس از آزادي آمار ما به 40 نفر رسيدند.”
محمد حسن می گوید که پولیس یونان، وی و تمامی همراهانش را در یک بس جابجا می ساخت تا از این کمپ انتقال بدهد. به گفتهء وي:”همه فکر می کردند ما را در کدام گوشه ای از شهر رها خواهند کرد و بعد از آن راهی مقصد خواهیم شد، اما سخت در اشتباه بودیم. چون چند لحظه بعد فهمیدیم که آنان قصد برگرداندن ما را دارند.”
به گفتهء حسن هرچند شماری از همراهانش قصد فرار داشتند، اما پولیس یونانی با چوب و دنده به جان شان افتادند و چند لحظه بعد سکوت مرگبار موتر را فرا گرفت، جز صدای تایرهای موتر که از برخورد آن با سرک خامهء جغلی صدا “خرپ خرپ” تولید می شد چیز دیگر شنیده نمی شد.
محمد حسن می گوید که دو ساعت بعد پولیس یونان تمام ما را دوباره در مرز ایران و ترکیه بی سرنوشت رها کردند. وي مي گويد كه در اين لحظه در بيسرنوشتي مطلق به سر می بردیم، هيچ نمي دانستيم به كدام سو برويم و به كدام سمت رو آوريم. وي مي گويد:” درنهايت همه بدون اینکه بدانیم کجا می رویم به سوی آذربایجان حرکت کردیم. دو تن از همقطاران ما در راه ناپدید شدند و خودم 12 ماه بعد به کشور برگشتم.”
محمد حسن می گوید که حال تا گلو در قرضها فرورفته و سفر اروپا نه تنها گوشهء از قرضهايش را كاهش نداده بلكه ميزان آن را سنگينتر ساخته است. او اكنون فشار رواني شديدي دارد و از شرم با قرضدارانش روبرو شده نمیتواند. محمدحسن درد دلهايش را چنین ابراز می دارد:” من فریب خوردم، یک تن از قاچاقبران انسان چنان از لندن و مسافرتهای جالب و سود آن برایم تعریف کرد که نادیده عاشقش شدم. من به خاطر به دست آوردن پول و رهایی از قرضداری هایم به سوی سرنوشت نامعلومی حرکت کردم. در نتيجه، قرض های سابقم سرجایش ماند و حال حیران مانده ام که 500 هزار افغانی پولي را که برای قاچاقبر داده ام از کجا پیداکنم؟”
وی علاوه می کند که این سفر یکی از تجربههای مهم زندگی اش مي باشد و در صورتیکه در توانش باشد به هیچکسی اجازه نخواهد داد تا در کشورهای “بیگانه” به زندگی ذلت بار و “غلام صفت” تن دهد.
کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید