به سوی وطن برمیگشتم، در پشاور از طیاره پایین شدم، اطرافم را دیدم که همه ریش دارند. به هوتلی رفته و اتاقی گرفتم، هوا بسیار گرم بود، خواستم کلکین اتاق را باز کنم، وقتی دست به کلکین بردم و کمی باز کردم چنان خاک داخل اتاق شد که فکر کردم این کلکین از وقتی که هوتل ساخته شده، باز نشده باشد.
قسمت دوم و پایانی
به سوی وطن برمیگشتم، در پشاور از طیاره پایین شدم، اطرافم را دیدم که همه ریش دارند. به هوتلی رفته و اتاقی گرفتم، هوا بسیار گرم بود، خواستم کلکین اتاق را باز کنم، وقتی دست به کلکین بردم و کمی باز کردم چنان خاک داخل اتاق شد که فکر کردم این کلکین از وقتی که هوتل ساخته شده، باز نشده باشد.
آصف عمر با بازگشت از سفر طولانیاش یک شب را در پشاور سپری میکند، صبح در جستجوی موترهای مسیر تورخم میشود تا به سوی کشور حرکت کند. او میگوید: «آدرسها را بلد نبودم، از مردم پرسیدم، برایم منطقهای را به نام کارخانو آدرس دادند، سوار موتر شده به کارخانو خود را رساندم، از آن جا موترها به طرف تورخم میآیند. من یک خریطه پلاستیکی در دستم و لباس وطنی در تنم بود. در موتری که به سوی تورخم حرکت میکرد نشستم. در داخل موتر مسافران از کشت و کشتار میان خود قصه میکردند. از سخنان آنان فهمیده میشد که مجاهدین، بقایای رژیم گذشته را زنده نمیگذارند.»
سخنان مسافران نگرانی آصف عمر را بیشتر میسازد، طوری که افکار او را پراکنده ساخته و از دیدار با خانوادهاش کمی ناامید میشود. وی می گوید: «تا زمانی که داخل پاکستان بودم کماکان به این فکر بودم که در پاکستان حکومتی است و بازخواستی وجود دارد، کسی نمیتواند کسی را بدون دلیل بکشد، اما وقتی از تورخم عبور کنم گروههای درگیر جنگ با من چه خواهند کرد. در میان مسافران دو نفرش طالب مدرسههای پاکستانی بودند. از آنها سوال کردم که شما تا کجا میروید؟ آنها گفتند لغمان. در دلم گفتم که همین دو نفر را دنبال میکنم تا راه را گم نکنم.»
از سوی دیگر، آصف عمر را این فکر رها نمیکند که آیا پدر و مادرش زنده خواهند بود یا خیر؟ به هر ترتیب او تصمیم خود را میگیرد که اول به لغمان برود، زیرا آن جا دیار آباییاش است و اگر خانوادهاش از کابل آواره شده باشند، حتماً لغمان رفتهاند، اگر آن جا نباشند از دیگر دوستان معلومات گرفته و به سراغ خانواده خود به کابل برود: «تورخم که رسیدیم از پشت پشت آن دو طالب راه میرفتم تا این که تیر شدیم به طرف افغانستان. آن جا غرفهگگها، چپریها قرار داشتند و هر طرف مردم مسلح با ریشهای بلند و کلاهها و لنگیهای عجیب این طرف و آن طرف گشت و گذار میکردند. مطمئنم آن زمان هر کسی که به طرفم تیز نگاه میکرد خودم را میباختم. وقتی از کنار آنها گذشتم کمی آرام شدم، حداقل به این فکر شدم که هر کس را از راه ایستاد نمیکنند. وقتی به جلالآباد رسیدم برای اولین بار آن جا یک ترافیک را دیدم، که با ریش دراز، کلاه ترافیکی بر سرش و چپلی در پایش و کالای وطنی بر تنش بود. با دیدن او حیران ماندم.»
آصف دو همسفر اتفاقیاش را رها نمیکند، هر جایی که آنها نان میخورند آصف هم نان میخورد، تا آنکه به موترهای لغمان مینشینند. خرابی راه سبب میشود که آنها ناوقت شب به لغمان برسند. او سرگذشت خود را چنین بیان میکند: «بسیار ناوقت به لغمان رسیدیم و در تاریکی شب، همگی رفتند و من تنها در اده ماندم. هیچ جایی را بلد نبودم، چهار طرف خود را دیدم، چشمم به یک چراغ افتاد، نزدیکتر شدم و دیدم که یک بابهگگ با یک اشتک خرد سماوار را روشن میکنند و چای دم میکنند. به آنها سلام دادم و گفتم کاکا میتوانم این جا شب را تیر کنم؟ گفت بلی. گفتم چند میگیری؟ با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت از کجا آمدهاید؟ گفتم از پشاور. بابهگگ گفت این جا کسی از شب تیر کردن پول نمیگیرد، تنها پول نان را بدهید. گفتم درست است. داخل شدم، دیدم آن جا یک نفر پشهای هم نشسته است. من هم در کنارش نشستم، تا آنکه نان خورده شد و خوابیدیم. چون نان پرچرب خورده بودم، نصف شب تشنه شدم، بلند شدم تا آب پیدا کنم، دیدم پیش هوتل یک چاه بود، طرف چاه رفتم و دوله چاه را کشیدم تا آخر رسانده بودم که ناگهان کسی صدا زد که چه میکنی؟ گفتم آب میخورم. گفت ایلا کو آب نخور، زود داخل برو. دوله را آزاد کردم و پایین رفت، صدای بلندی داد، رفتم داخل.
فردا به بابهگگ گفتم این جا چه قسم است که آب خوردن نمیگذارند. او گفت چرا؟ گفتم شب بیرون شدم که آب بخورم… قضیه را قصه کردم. او گفت وای خوب شده که کشته نشدی این جا از طرف شب کسی بیرون رفته نمیتواند، حزب اسلامی و حزب جمعیت هر کدام شان که گیرش کند، سرش فیر میکنند.»
آصف عمر از همان لحظه حرکت میکند تا هرچه زودتر خود را از آن جا دور کند. او از پیرمرد میخواهد تا وی را راهنمایی کند که چگونه به علیشنگ (روستای خودش) برود. او به سوی اسبگادیها اشاره میکند و میگوید که یکی از این اسبگادیها را بگیر تو را به علیشنگ می برد.
مرد پشهای نیز از آصف عمر میخواهد تا اجازه دهد او نیز تا علیشنگ همراهش برود، آصف عمر هم میپذیرد. وی میگوید: «اسبگادی را به 50 روپیه کرایه گرفتم و همراه با مرد پشهای تا علیشنگ رفتم. آن جا که رسیدیم، پشهای باقی راهش را پیاده در پیش گرفت و من که از کودکی خانه عمهام را به یاد داشتم به همان سو حرکت کردم. نزدیک باغچه آنها شده بودم که دختر عمهام مرا شناخت و بعد از احوالپرسی مرا به خانه برد. بعدتر از آنها سوال کردم که پدر و مادرم زنده است یا نی؟ آنها گفتند که بلی، زندهاند، چرا زنده نباشند؟ آنها در لغمان هستند. با شنیدن این خبر تمام وجودم سست شده بود و احساس عجیبی برایم دست داده بود.»
سرانجام آصف با تمام نا باوریهایی که داشت با خانوادهاش در لغمان یکجا میشود. اما این پایان کار نیست، بلکه با یکجا شدن با خانوادهاش فصل جدیدی از ماجراهای زندگی وی آغاز میشود. او دیگر قصد ندارد از کشور خارج شود، بلکه عزمش را جزم کرده است تا برای کشور و مردمش خدمت کند. آصـف عمـر در دوره طالبـان ازدواج مـیکنـد و پس از آن به یک شرکت ساختمانی برای کار مراجعه میکند. اگرچه وی در این شرکت جذب میشود اما طبق قرارداد باید به کندهار برود. وقتی آصف عمر به ولسوالی پنجوایی کندهار میرود، با گذشت چند روز، آمر پروژه برایش میگوید که «من برای دو روز به پاکستان میروم و زود برمیگردم.» این جا است که انجنیر تازه کار ناآشنا با محیط، در یک دشت و محل دورافتاده تنها میماند. او میگوید: «ما در قریههای چهل غور و زلخان و فتحالله قلا، پلچک جور میکردیم. در روزهای اول میدیدم که آمر پروژه در سیت موتر میخوابید، ولی چون تابستان بود، من به روی زمین میخوابیدم، او قبل از آنکه برود مرا هیچ متوجه خطرات محیط نساخت. ما در یک دشت خیمه زده بودیم و هر سنگی را که بر میداشتیم زیر آن گژدم بود. دو جوی از آن جا عبور کرده بود و در کنار جویها و در میان لوشها درختان زیادی روییده بودند و جنگل شده بودند. داخل جنگل گرگها نیز زندگی میکردند، حتا گوسفندان مردم را از رمه جدا میکردند و داخل جنگل میخوردند و مردم هیچ خبر نمیشدند.
وقتی متوجه خطرات شدم، شبانه فرش پلاستیکی را در زیر خیمه میانداختم و میخوابیدم. به خاطر گرمی زیاد دروازههای خیمه را بسته نمیتوانستم. دوشک را بین فرش میانداختم که اگر گرگها یا مار بیاید فرش خش خش کند و من بیدار شوم، آن هم اگر بیدار شدم! یک جبل آهنی را در پهلوی دوشک خود میماندم که اگر گرگ بیاید گرگ را با آن بزنم، آن هم اگر فرصت یاری کند. تنها به خدا امید داشتم.»
انجنیر آصف عمر 15 شبانه روز را به تنهایی در آن دشت میگذراند تا آنکه آمر پروژه از پاکستان میآید. او در این مدت با انواع مارها، حشرات و درندهها آشنا میشود، در حدی که میگوید: «وقتی بالشت خود را برمیداشتم مار میگریخت.»
با وجود تمام این خطرات اما انجنیر آصف عمر مجبور است به کارش ادامه بدهد، زیرا به گفته خودش او جدیداً عروسی کرده بود و باید کار میکرد و خرج خانه و زندگی را فراهم میکرد. تا آنکه او در پروژه کارگران زیادی را جذب میکند و کمی فضای زندگی بهتر میشود. او در حدود پنج و نیم ماه در همان جا وظیفه اجرا میکند و بعد از آن به کابل میآید. ولی وقتی داستان را با خانواده قصه میکند خانواده اجازه نمیدهد که او دوباره به کندهار برود.
انجنیر آصف عمر بعد از آن در شاروالی کابل برایش وظیفه پیدا میکند و به حیث مسوول پروژههای جزایر ترافیکی (ساحات سبز چهار راه) شهر کابل مقرر میشود. به گفته خودش، او چهارراهی سرک 15، صدارت، کلوله پشته، کوته سنگی، دهبوری و خیلی از چهار راهیها را در آن زمان ترمیم کرده است: «صادقانه کار میکردم و هیچ بیکار نمینشستم. وقتی رییس ما میدید، بسیاری کارها را به من میسپرد.»
تجربه آصف عمر این را نشان میدهد که با سقوط طالبان از قدرت، کارها در شاروالی زیاد شد اما کنترول بسیار کم، طوری که چور و چپاول در پروژهها آغاز شد و «حتا کسانی بودند که از دفتر سمنتها را میبردند و در پهلوی دفتر به دکانها میفروختند.» انجنیر آصف عمر که با این گونه کارها مخالف بوده است، انگیزهاش را از دست میدهد و در صدد ترک وظیفهاش از این اداره میشود. او به دفتر «پروژههای تعلیمی بی بی سی در افغانستان» امتحان میدهد و کامیاب میشود. انجنیر آصف عمر میگوید: «کار آخر من در شاروالی دیوار زینهای کوتل خیرخانه بود که تا نصف آن کار کردم، ولی رییس ساختمانی آن را متوقف کرد. او یک روز آمد و برایم گفت رییس گفته که 20 نفر کسبهکار را برای این کار استخدام کنم. من گفتم که 20 نفر کسبهکار باید این کار را در سه روز انجام دهد، چون این کار سه نفر است. اما او گفت این کار را باید بکنیم و من گفتم که این کار را نمیتوانیم، چون فردا از ما سوال میشود و ما باید جواب قانع کننده داشته باشیم. او گفت اگر نمیشود رییس گفته که پروژه را بسته کنید. من گفتم این پروژه شخصی من نیست، دولتی است، بسته میکنی هم بسته کن، من هم مثل دیگران میروم و در دفتر مینشینم.»
به دنبال این قضیه او وظیفهاش در شاروالی را ترک می کند. وقتی انجنیر آصف عمر در دفتر برنامههای تعلیمی بـی بـی سـی مصـروف کار میشود، یکی از کارمندان شاروالی آن جا به دنبال او میرود و برایش میگوید که «انجنیر صاحب بیا پس، شما مدیر انجنیری ناحیه 16 شدهاید.» انجنیر آصف عمر میگوید: «من گفتم حال من کار دارم و یک مقدار معاش هم میگیرم که کفایت زندگیام را میکند و دستم هم به فساد آلوده نیست. ولی او سوال کرد که چند میگیری؟ گفتم تقریباً 300 دالر در ماه میگیرم. او حیران شد و گفت آن جا روزانه 500 دالر پیدا میکنی! برایش گفتم که همین پول کم بهتر از آن است که آن جا دستم به فساد آلوده شود و دنیا و آخرت خود را خراب کنم.»
انجنیر آصف عمر که این بار سروکارش با نویسندگی و برنامهسازی رادیویی میشود، با تلاشهایش میتواند در این زمینه به پیشرفتهای زیادی دست یابد: «از گذشته هم دستم به نویسندگی میرفت و مطالعه داشتم و به ادبیات خیلی علاقه داشتم. حدود دو سال به حیث رایتر پرودیوسر (نویسنده و تهیه کننده) در برنامههای تعلیمی بی بی سی کار کردم. بعد از آن کاردیناتور شدم و بعد از آن امتحان دادم به حیث دایرکتر انتخاب شدم.»
آصف عمر، نویسنده و ژورنالیست افغان، برنامههای زیـاد آمــوزشــی ســاخـتـــه اســت کــه از طــریــق بی بی سی به نشر رسیده است. وی اکنون رییس برنامههای تعلیمی بـی بـی ســی در افـغانسـتـان است. این نویسنده فعال افغان، دست بالایی در داستاننویسی دارد. او یک کتاب تحقیقی در مورد ناولنویسی به نام (ښه ناول وپیژنئ) نوشته است.
آصف عمر آثار زیادی در عرصه داستاننویسی دارد که میتوان به این آثار اشاره کرد: «د تورتم پر لور»، « مکمل ځناور»، «وروستۍ ساه»، «حوره»، «د بلې دنیا واده»، «لږ په ځان پام کوه»، «د مرگ ماتې»، «ناامیده هڅه»، «بیچاره شتمن» و غیره.
کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید