فاطمه دبیری:
پروانهها به شعله یک شمع زنده اند
پیشم نمان که پیش تو پَر وا نمیکنم
از بیکسیِ بعدِ تو پروا نمیکنم
عمری میان پیله خود ماندهام ولی
پروازِ با تو را… نه! تمنا نمیکنم
پروانهها به شعله یک شمع زنده اند
من شعلهای درون تو پیدا نمیکنم
تو شعرها برای دلم گفتهای و من
حتی کتاب شعر تو را وا نمیکنم
این زخمهای نقد که بر قلب من زدی
با وعدههای نسیه مداوا نمیکنم
اصرار میکنی که بمانی؟! بمان… قبول
اما بدان که با تو مدارا نمیکنم
درهای باز بدرقهات میکنند و من
فکری شبیه فکر زلیخا نمیکنم
پل الوار:
من تنها نیستم
سرشار
از میوههای خوشگوار
زیبا
به هزار گل رنگارنگ
باشکوه
در آغوش آفتاب
کامیاب
از پرنده آشنا
شاد
از قطره باران
قشنگتر
از آسمان سحر
وفادار.
من از یک باغ میگویم
خواب میبینم
به راستی که عاشق شدهام.
لنگستون هیوز:
رویاها
رویاهایت را محکم بچسب
زیرا اگر رویاها بمیرند
زندگی، پرنده شکسته بالی خواهد بود
که نمیتواند پرواز کند
محکم به رویاها بچسب
که اگر رویاها بروند
زندگی، زمین بیثمری خواهد شد
و یخزده در برف
نازک الملائکه:
روزها رفتند
روزها رفتند
و تو به یاد نیاوردی
که آنجا،
در آن گوشه متروک قلبت
عشقی جا مانده؛
عشقی “زخمخورده”
که بیتابانه مینالد
“روشناییام بخش!”
روزها رفتند
و ما به هم نرسیدیم…
تو آن سوی مرزهای رویایی
در افقی که ناشناختهها را در آغوش گرفته
و من
قدم میزنم
میبینم
میخوابم
و به فرداهای روشنی دل خوش میکنم
که با شتاب
به گذشته برباد رفتهام
میپیوندند
روزهایم
طعمه افسوسها شدند
کی خواهی آمد؟