ads

شوهرم را خودم به خاک سپردم

” دوم ثور سال 1359 بود، در تمام قریه هیچ مردی به جز یك دهقان باقی نمانده بود، یك عده فرار كرده و بقیه نیز كشته شده بودند. من و خواهر شوهرم (ننویم) همراه با همان دهقان؛ اجساد كشته شدگان را با كراچی دستی انتقال داده و در یك چقوری به صورت دستجمعی دفن كردیم.”این […]

نویسنده: The Killid Group
14 میزان 1392
شوهرم را خودم به خاک سپردم

” دوم ثور سال 1359 بود، در تمام قریه هیچ مردی به جز یك دهقان باقی نمانده بود، یك عده فرار كرده و بقیه نیز كشته شده بودند. من و خواهر شوهرم (ننویم) همراه با همان دهقان؛ اجساد كشته شدگان را با كراچی دستی انتقال داده و در یك چقوری به صورت دستجمعی دفن كردیم.”

این سخنان زبیده، خانم 60 ساله از باشندگان ولسوالی جغتوی ولایت غزنی است. وی خاطرات زیادی از جنگ، درگیری و تجاوز روس ها به افغانستان دارد.

در سال 1358 بعد از سرنگونی رژیم حفیظ الله امین دومین مهره حزب دموکراتیک خلق افغانستان،  ببرك كارمل با حمایت کامل روس ها بر اریكهء قدرت تکیه زد. آمدن کارمل و اشغال افغانستان توسط  روس ها و نیز تحولات اجتماعی و سیاسی آن زمان باعث برانگیخته شدن خشم و احساسات شماری از افغان‌ها در گوشه و كنار كشور شد.

در آن زمان مبارزات متنوع مردمی‌ که در ابتدا جنبه خودجوش، محلی و سمتی داشت، حالت عمومی ‌و ملی پیدا کرد و به مرور زمان با حمایت همه جانبه خارجی در شکل و سیمای “جهاد ضد کمونیستی” و “مبارزهء کفر و اسلام” ظاهر گردید و افغانستان به میدان جنگ و کشاکش قطبین حاکم جهانی تبدیل شد.

گروه‌های مخالف كه از سوی حكومت آن زمان به نام “اشرار” یاد می‌شدند، دست به تبلیغ و مبارزه علیه نظام وقت و نیروهای اتحاد جماهیر شوروی سابق زدند و در مقابل از سوی حكومت و نیروهای شوروی   نیز به شدت سركوب می شدند.

به گفتهء زبیده 60 ساله در میان مخالفان، شخصی به نام سید جگرن قومانده مخالفان مسلح حکومت را در ولسوالی جغتوی ولایت غزنی برعهده داشت. این قومندان در قریه قلعه ملا این ولسوالی دست به تبلیغات وسیع علیه نظام وقت می‌زد، اما كمتر كسی به ندای وی لبیك می‌گفت.

در آن ایام بیشتر ساكنان این قریه در بند سرده(در 28 کیلومتری جنوب شهر غزنی در ولسوالی اندر با ظرفیت 259 ملیون متر مکعب آب) مشغول كار بودند. محمد اسماعیل شوهر زبیده نیز یكی از آنان بود. وی طبق معمول پس از یك هفته كار طاقت فرسا در این بند؛ روز‌های پنجشنبه به قریه‌ و نزد فامیلش برمی‌گشت و صبح زود (روزهای شنبه) دوباره به محل كار باز می‌گشت.

اما بالاخره پنج شنبه ‌ای فرا رسید كه اسماعیل به خانه نزد زن و شش فرزند آمده و دیگر هیچگاهی به بند سرده برنگشت.  در آن زمان اسماعیل در حدود 45 سال داشت. حوالی ساعت هشت صبح دوم ثور سال 1359 در حالی كه تمام مردم قریه مشغول كارهای روزمره بودند، صدای اصابت راكت بر مسجد منطقه؛ باشندگان قریه قلعه ملا را آشفته ساخت.

این صدا باعث ترس و رعب در میان مردم شد، تا جایی كه شماری از مردم محل مانند جارچی‌ها فریاد می‌زدند “روس‌ها آمدند”. این سرو صدا‌ها، باشندگان قریه را سراسیمه تر ساخته و آنان را بر آن داشت تا به جاهای امن پناهنده شوند.

زبیده می گوید که به تعقیب این راکت پراکنی، نیروهای اردوی سرخ با دستیاران افغان شان برای سركوب یک گروپی از مجاهدین كه آن را اشرار می‌خواندند، وارد این منطقه شدند: ” مخالفان دولت متواری شده ، اکثر به جاهای امن رسیده بودند، در قریه قلعه ملا جز مردم بی دفاع کسی نمانده بود.”

زبیده شاهد عینی و قربانی این حادثه است، وی که واقعات گذشته را در ذهنش مرور می کرد، بیان داشت: ” بعد از صدای راكت، مردم فریاد می کشیدند، جیغ می زدند و از یک دیگر می خواستند که از خانه هایشان بیرون شوند، یکی می گفت شوروی‌ها آمدند، دیگری می گفت فرار کنید، ما هم با شنیدن این صروصدها از خانه بیرون شده و به یك چهار دیواری کلان( قلعه) پناه بردیم، در آنجا شماری از دهقانان در کنار هم  در یك اتاق كوچك جمع شده بودند، اسماعیل شوهرم نزدیك دروازه ایستاده بود كه روس‌ها داخل حویلی شدند.”

زبیده با شش فرزندش كه توانی جز گریه و زاری برای نجات شوهر نداشت، با ناله و فریاد تلاش كرد تا سپری در برابر شوهر شود اما آن‌ها با بی‌اعتنایی تمام و با تهدید اسلحه اولین نفری را که از چهار دیواری قلعه بیرون کردند شوهرش بود، وی می گوید: “شوهرم را تا مركز قریه كه به نام قلعه كته (كلان) یاد می‌شد، بردند.”

زبیده که  تلاش می کرد تا حادثه را مو به مو قصه کند، افزود:” آن‌ها شوهرم را به زور به مركز قریه بردند، درست یك ساعت خبر شدیم که وی را به اتهام دست داشتن با مخالفان با فیر مرمی كشتند.”

روزگار بس وحشتناكی بود، نظر به گفته زبیده، نیروهای اشغالگر اردوی سرخ تنها به كشتن اسماعیل آن هم در برابر چشمان فرزندانش بسنده نكردند، بلکه با وارد شدن به خانه‌ها، همه مردانی را كه در این  قریه زندگی می‌كردند از خانه بیرون كشیده و كشتند.

زبیده می‌گوید:” آنها به هیچ كس رحم نمی‌كردند، خانه به خانه می‌رفتند و مردهای قریه را بیرون  کشیده و می‌كشتند، تنها با آن عده مردانی كه در بستر مریضی بودند، كاری نداشتند.”

این عملیات نیروهای شوروی كه از ساعت 8 صبح دوم ثور 1359 در قریه‌های قلعه ملا و قریه شش گرگ آغاز شده بود، حوالی ساعت 5 عصر با كشته شدن 35 تن از مردان این دو قریه خاتمه یافت، زبیده می گوید: ” اجساد در كنار دیوار و داخل حویلی‌ها به صورت پراكنده افتاده بودند.”

به گفتهء زبیده در جریان این روز بازماندگان همه قربانیان از منطقه فرار كرده بودند و در تمام قریه به جز وی، ننویش و یك دهقان كس دیگری باقی نمانده بود.

در این دو قریه نه تنها به انسان رحم نشده بود، بل مال و گوسفندان مردم این قریه را نیز از بین برده بودند،  زبیده می‌گوید:” چیزی که گاو، ماست و غیره بود، همه را از بین برده بودند. وقتی به خانه‌ها می‌رفتی ماست به روی زمین با خون گاو و گوسفندان یكجا شده بود و هر طرف حیوانات مردم قریه هم از بین رفته بودند و حتی به سگ هم رحم نكرده بودند و به مجرد بلند كردن صدایش آن را هم كشته بودند.”

در آن روز وحشتناك و غم انگیز در قریه قلعه ملا از جمله 35 قربانی بی‌گناه كه از سوی روس‌ها كشته شده بودند، تنها 12 تن به شمول اسماعیل از نزدیكان و خویش و قوم زبیده بودند.

زبیده با دو همراهش تمام شب را برای حفاظت اجساد از حیوانات بیدار بودند و فردا خود برای دفن آنان وارد عمل شدند.

زبیده می‌گوید:” همه مردم مرده‌ها را رها و فرار كرده بودند و تنها من و ننویم و یك دهقان در قریه باقی مانده بودیم. خواهر شوهرم با گریه به من گفت، حال كسی نیست بیا كه ما خود ما اجساد را دفن كنیم. دهقان زنده مانده اجساد را با كراچی دستی انتقال می‌داد و در یك چقوری دفن می‌كرد و من هم بیرق سرخ روس‌ها را در دست گرفته بودم تا ما ره بمبارد نکنند، اگر بیرق نمی‌بود ما را هم بمبار می‌کردند.”

به این ترتیب زبیده با از دست دادن شوهرش، با شش فرزند كه بزرگترین آنان در حدود 15 سال و كوچكتر آن 6 ماهه بود، تنها ماند.

وی می‌گوید:” پس از آن در هر عید و براتی كه می‌شد دختر كوچكم از من سراغ پدرش را می‌گرفت و می‌گفت كه چرا پدر دیگران می‌آید و از من نه؟ من به بهانه‌های مختلف او را قانع می‌كردم.”

زبیده كه تنها نان آور خانه‌اش را از دست داده بود و حادثه تلخ و وحشتناكی را پشت سر گذاشته بود سر انجام به كمك برادرش (كه در زمان حادثه در كابل به سرمی برد) به پایتخت می آید و جدال تازه‌اش را با زندگی كه پس از آن رنگ دیگری به خود گرفته بود؛ آغاز كرد.

وی كه با یاد آوری از آن دوران آه سوزناكی می كشد، می‌گوید:” خودم هم آب و هم نان پیدا می‌كردم و هم كار می‌كردم؛ نه شب می‌دیدم و نه روز، كار پیدا می‌كردم و تا به ثمر رساندن آن همه زحمت می‌كشیدم. خیاطی، كار در كارخانه های مردم، چاكلیت‌سازی، بالاخره با مشكلات زیاد شش فرزندم را بزرگ ساختم اما پسر بزرگم را در جریان دوره خدمت عسكری‌اش در جلال آباد از دست دادم.”

حالا از شش فرزند در نزد زبیده فقط یكی از آنان با وی زندگی می كند. وی می گوید:” پسر سومی ام شغل آزاد دارد و همراه با خانم و فرزندانش جدا از من زندگی می كند، و کوچکترین پسرم در كشور ایران به سر می برد و دو دخترم هم به خانهء بخت رفته اما من با پسر بزرگم كه در یكی از ارگان های دولتی كار می كند، در ولسوالی بگرامی شهر کابل زندگی می کنم، من امید وار هستم که در زندگی شاهد مجازات تمام عاملان چنین رویدادها باشم.”

کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید
طراحی و توسعه توسط تکشارک - Copyright © 2024

Copyright 2022 © TKG: A public media project of DHSA