.
آغاز
ماجرا از آن جا آغاز میشود که نوریه وصال برخلاف پدر که از اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود، به سمت سیاستها و اهداف سازمان “نصر” که از سازمانهای ضد نظام دموکراتیک بود، کشانده میشود. به گفته وی این سازمان به سرگردگی عبدالعلی مزاری ایجاد شده بود که بعدها با چند حزب دیگر یکجا شده و به نام حزب و حدت عرض وجود کرد.
پدر عضو جناح حزب دموکراتیک خلق و دختر عضو سازمان نصر، هر کدام دارای طرز فکر خاص اما در تقابل هم در زیر یک سقف بر علیه هم به فعالیت میپردازند. اما نوریه بیشتر از کاکا و پسران کاکایش متاثر شده، لذا به این مسیر کشانده میشود.
پدر به حیث مستوفی در گروههای خلق خدمت میکند و نوریه به عنوان دختر همین پدر در تاکاویهای خانه بر علیه جناح دموکراتیک شبنامه و پوسترها را کاپی و پس از آن منتشر میکند.
نوریه می گوید، به دلیل متعلم بودنم در “لیسهرابعهبلخی” فعالیتهای من به صورت چریکی در حوزه سه شهر کابل صورت میگرفت، توزیع شبنامه و پوسترها در میان شاگردان مکتب، محصلان پوهنتون و تجمعات عمومی جوانان، از وظایفی بود که انجام میدادم.
ماموریت وی تنها در این جا خلاصه نمیشد، بلکه وی باید کار کاپی و چاپ خبرنامه های حزب را نیز به دوش میگرفت. نوریه در تاکاوی خانه که محل ورزش پسران کاکایش در آن قرار داشت، ماشین چاپ را به صورت مخفیانه جابهجا کرده و از همین طریق به چاپ مواد مورد ضرورتاش میپرداخت؛ اقدامیکه عمر چندانی نداشت و به زودی توسط نیروهای استخباراتی به کشف انجامید: ” 11 جوزای سال 1362 زمانی که در جمال مینه تصمیم داشتم شبنامه را طرح و دیزاین کنم خانه ما محاصره شد و نیروهای کشفی حوزه سه همان وقت داخل شدند و مرا با تمام اسناد و شبنامههای که در دست داشتم دستگیر کردند و به ششدرک (ریاستتحقیق) که ریاست آن را شخصی به نام “جلال رزمنده” به عهده داشت، انتقال دادند.”
او مدت سه ماه را در زندان شش درک در بدترین شرایط سپری کرد و حتا نتوانست طلوع و غروب آفتاب را ببیند. جزای این جرمش تنها به این خلاصه نمیشد، بلکه شکنجههای چون: لتوکوب، ندادن غذا و آب، بیخوابی و… را نیز در پی داشت، نوریه می گوید:” در ابتدا شکنجههای من از ندادن آب شروع شد، پس از آن این شکنجهها شدت گرفت و مرا توسط بیخوابی شکنجه میدادند، و از آن پس شاهد شکنجههای چون برق دادن، لتوکوب با لگد، سیلی و چوپ و گاهی هم دست راستم را در پای چپ از پشت میبستند ومرا به همین شکل ایستاده نگه میداشتند.”
سه ماه به همین منوال گذشت و سرانجام پس از تحقیقات ابتدایی بالاخره در یک “محکمه اختصاصی انقلابی” نوریه را به جرم فعالیت علیه جناح خلق به دوسال زندان محکوم کردند و او را به بلاک اول زندان پلچرخی کابل انتقال دادند. جایی که وی با سه زندانی دیگر به نامهای “هما(همشیره داکتر راتب)، یک زن که بدون طفلاش به جرم همکاری با حزب اسلامی در این جا حضور داشت، و یک دختر دیگر به نام نسیمه که گفته می شد (خواهرزاده عصمت مسلم است) آشنا شد.
به گفته نوریه تعداد زنهای زندانی به این سه تن خلاصه نمیشد، بلکه در یک (قاغوش) زن حفیظ الله امین و عبدالله امین و “غوتی” دختر حفیظ الله امین نیز زندانی بودند.
نوریه مدت کمیرا در پلچرخی گذراند و به زودی اور را از آن جا به زندان صدارت انتقال دادند، محلی که وی آن را از “مخوفترین” زندان برای انسان توصیف میکند.
نوریه در این زندان در اتاقی جابهجا شد، که به گفته خودش نمیتوانست به دلیل تنگی فضای اتاق حتا دراز بکشد. جایی که او به مدت شش ماه به صورت “کوتهقلفی” سپری کرد و “شوربای آمیخته با کمپل” را نیز در زندگیاش آزمود:” از کلکینچهگک خورد همین اتاق کاسهشوربا را به ما میدادند که در کنار یک توته گوشتشتر، گوشهای از کمپل، چوب و مو نیز در بین شوربا دیده میشد، هدف کلی از این کار پدیدآوردن مرگ تدریجی برای زندانیان سیاسی بود.”
اما خطرناکتر از این شکنجهها، به گفته نوریه، آزاری بود که آنها را به دلیل “معتقد بودن به خداوند” مورد تمسخر قرار میدادند، وی می گوید: ” در طول شبانهروز فقط برای ما یک جک 5 لیتره آب داده میشد، و درست بیادم است که به طور طعنه به ما میگفتند، با این آب بیگی وضو کن، نماز بخوان، باز خدایته بگو جک را پر کنه، همو خدایته که بسیار عقیده داری، بگو که جک را پر کنه.”
اتاقی که وی در آن به سر میبرد، تنها به هدف استراحت به کار نمیرفت، بلکه درعین زمان از این اتاق به عنوان محل نماز، تشناب و حمام نیز استفاده صورت میگرفت:” در اتاق محل بودوباشم، تنها یک سوراخ برای رفع حاجت وجود داشت، در عین زمان ما مجبور بودیم، پهلوی همین سوراخ (به دلیل تنگی جا) سر خود را بانیم و خو شویم و مواردی دیگر چون سرشستن، وضو کردن را نیز در همان جا انجام دهیم.”
شرایط نامطلوب این اتاق، وضعیت ناگواری برای خود وی نیز پدید آورده بود، به گفته وی به دلیل نبود نظافت، شپش آنقدر در سروبدنش جا گرفته بود که اصلاً قابل شمارش نبود، و وی در مدت شش ماه اقامتش در آن اتاق حتا برای یک بار لباس خود را بدل نکرد.
ممنوعیت شانه کردن مو، گرفتن ناخن و ملاقات با بستگان از دیگر قوانینی بود که در آن جا بالای هر زندانی تطبیق میشد و به همین دلیل به گفته وی وضعیت زندانیان بیشتر به انسانهای کمون اولیه شبیه شده بود.
پس از شش ماه، اتاق وی پذیرای چند زن کوچی نیز شد که به دلیل حمل سلاح به پاکستان از سوی کارملی ها دستگیر شده بودند. این اتاق گنجایش یک نفر را نداشت، اما حالا باید چند تن در آن جا میگرفت.
جمع کوچک زندانیان تازه وارد هر کس را به سخن گفتن وا میداشت، اما در زندان قوه تکلم نیز باید میسر خاموشی را میپیمود؛ تجربهای که نوریه از آن سخن میگوید: “زمانی که متهمان را به اتاق من آوردند، نمیتوانستم که با این تازه وارد شده ها گپ بزنم، وقتی گپ میزدم، فکهایم دچار درد میشد، موقع گپزدن فکهایم را با دستهایم قایم میگرفتم، چون در طول شش ماه گپ نزده بودم، لذا فکها از حالت طبیعی خود برآمده بود و قدرت تکلم را از دست داده بودم.”
پس از فزونی گرفتن تعداد زنان زندانی، محل اقامت آنها در حویلی دیگری در عقب زندان صدارت تغییر یافت، جایی که در آن به گفته نوریه، زنهای زیادی با تفاوتهای سنی مختلف را زندانی کرده بودند.
از زنهای پیر و حامله گرفته تا نوعروسی که از شب عروسیاش دستگیر شده بود، افرادی بودند که به بهانههای مختلف در آن جا زندانی بودند:” همه مجاهد و مخالف دولت نبودند، بلکه بیگناهانی نیز بین آنها وجود داشت، یک معلم به نام ” کریمه جان ” را از لیسه عایشه درانی به جرم این که یک روز به شاگردان گفته بود، که ما وطن خود را آهسته آهسته باخته راییهستیم، آورده بودند، حتا جوانی که عضویت جناح دموکراتیک را داشت به دلیل نرفتن به کنسرت زندانی شده بود.”
اما این جمع نسبتاً خاموش زنان زندانی که به تازگی در این حویلی شکل گرفته بود به زودی، با خواستن یک تابلیت برای یک زن پیر تا مرز فاجعهی چون “نوشیدن ادرار به جای آب” به طول انجامید.
زنی پیری که با بیماری مضحکی دست و پنجه نرم میکرد، زمینهساز آن شد تا جمع کوچک زنان زندانی نسبت به وی احساس همدردی کرده و از مسوولان زندان درخواست تابلیت جهت معالجه وی نمایند، خواستی که با تحریم غذایی همه زندانیان پاسخ داده شد:” به دلیل این که ما برای تداوی یک مریض تابلیت خواسته بودیم به یکبارگی نان و آب سر ما قطع شد، شما باور کنید، ما در قوطیهایی که در آنجا وجود داشت، بالاخره ادرار خود را برای خود نشانی میکردیم و پس از یخ شدن دوباره مینوشیدیم.”
شش ماه با همه فرازو فرودهایش در این زندان سپری شد، ولی پس از آن مسوولان زندان به خاطر این که مارا از چشم هیأت سازمان ملل پنهان نگهدارند در بلاک سه زندان پلچرخی انتقال دادند. بلاکی که در کنار دیگر شکنجهها این بار باید به بیانهی ببرک کارمل که از طریق تلویزیون نشر میشد، نیز گوش فرا میدادیم.
250 زن زندانی که در آن جا بودوباش داشتند، از طرف شب توسط مامورین امنیتی مثل شاگردان صنف اول ردیف میشدند و باید تا آخر به بیانه کارمل توجه میکردند. در یکی از شبها بر خلاف معمول، همه زندانیان زن به زیرزمین( تاکاوی) که در صحن همین زندان قرار داشت، انتقال داده شده بودند تا هیأت سازمان ملل از وجود شان آگاهی پیدا نکنند.
روزها به همین منوال سپری شد تا سرانجام پس از گذشت دو سال در سال 1364 در جبل السراج نوریه و چند زن دیگر توسط احمد شاه مسعود یکی از قومندانان مجاهدین که تبادله زندانیان را انجام میداد، با زندانیان دیگر مبادله شد و به زندگی عادی برگشت، نوریه می افزاید: ” تبادله زندانیان به این دلیل توسط احمد شاه مسعود صورت میگرفت که اگر مشاوران و یا افرادی دیگری از روسها اسیر میشد، همه احزاب به توافق هم به احمدشاه مسعود آنان را تحویل میدادند که مسعود این افراد را در پنجشیر نگهداری میکرد و در کنار آن مسعود در این زمینه از هوشیاری لازم نیز برخوردار بود و به همین دلیل در آن تبادله من و یک تن از اقاربش تبادله شدیم و به زندگی عادی برگشیتم.”
کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید