ads

روایت تلخ یک قربانی جنگ

چقدر دلم می‌خواهد که کاش پدرم در كنارم بود و من به بازوان استوارش تکیه می‌دادم. من به وجود پدرم سخت محتاجم، و به گرمای دستان پرمهرش. بدون پدر، همه چیز برایم بی‎رنگ و بوست….”

نویسنده: abdali
19 قوس 1396
روایت تلخ یک قربانی جنگ

چقدر دلم می‌خواهد که کاش پدرم در كنارم بود و من به بازوان استوارش تکیه می‌دادم. من به وجود پدرم سخت محتاجم، و به گرمای دستان پرمهرش. بدون پدر، همه چیز برایم بی‎رنگ و بوست….”

این درد دل پسری است با نام یوسف که پدرش را گروه طالبان به قتل رسانده است.

يوسف، جوانی است 27 ساله. او ماجرای قتل پدرش با دستان طالبان را چنین حکایت می‎کند: “هنوز کوچک بودم. شبی با همه اعضای خانواده، به جز پدرم، به محفلی رفته بودیم. پدرم 57 ساله بود. او 35 سال تمام در یكی از وزارت‎خانه‌ها در بخش ملکی کار کرده بود. یک انسان بسیار صادق و مهربان بود. اما آن شب، او را از دست دادیم.”

یوسف می‎گوید که گروه طالبان، پدرش را در سال 1375 به قتل رسانده است. او زمانی که همراه سایر اعضای خانواده از محفل عروسی به خانه برمی‎گردد، جسد بی‎جان و تکه و پاره پدرش را داخل خانه می‎بیند. او در حالی كه بغضی گلویش را می‌فشرد ادامه داد كه طالبان با شكستن دروازه حويلی، وارد خانه شده و پدرش را به قتل رسانیدند.

یوسف، در پی قتل پدرش، همراه مادر و شش خواهر و برادرش سوگوار می‎شوند. آن‎ها ناگزیر تمام مشقات و دشواری‎های روزگار را در گذر ملتانی پروان، در غیاب پدر خانواده، متقبل شده و به دوش می‎کشند. خانه‎ای که آن‎ها در آن زمان در آن سکنا داشتند، کرایی و محقر بوده است. يوسف می‎گوید: “شهادت پدرم برای همه‌ ما خیلی دردناک بود؛ چون پدرم هیچ‎گناهی به جز صداقت و خدمت برای مردم و وطن خود انجام نداده بود.” او از پدرش نقل می‌كند كه می‌گفت: “اولادهای عزیزم، همیشه خدمت‎گزار مردم باشید و همه را احترام كنید.”

یوسف از مشکلاتی که در پی قتل پدرش بر آن‎ها تحمیل شده است، چنین یاد کرد: “روزها، حتا یک لقمه نان هم در خانه ما پيدا نمی‌شد. باور كنيد، بسیار اوقات من و خواهران و برادرانم با شكم گرسنه به سوی مكتب می‌رفتيم. حكومت حتا یک دانه جو هم برای ما کمک نكرد؛ چون زمام امور آن زمان به دست طالبان بود و فرياد مظلومان به گوش کسی فرو نمی‎رفت.”

با این حال، مادر يوسف در مورد این كه آن‎ها چگونه به زندگی شان سروسامان دادند، به کلید گفت: “در حالی كه پسرانم خیلی کوچک بودند، به تجارت‌های كوچک با هزار ترس و هراس مشغول شدند. آن‎ها به ولایت‌های دوردست همراه با مامای شان سفر کرده و یک لقمه نان حلال برای ما فراهم می‎کردند.”

يوسف كه حال تا مقطع لیسانس درس خوانده و مصروف فعالیت رسانه‎یی است، خاطرات دردناکی از گذشته دارد. او می‎گوید که هرگز نمی‎تواند این خاطرات را فراموش کند: “زندگی كردن بدون پدر كاری آسانی نبود. نان پیدا كردن آن هم به وسیله نوجوانانی كه خیلی كوچک و بی‌تجربه باشند، بدون رنج و مشقت نیست. من و دو برادرم، بارها در مسير راهی كه برای كسب رزق حلال روان می‌شديم، بدون موجب مورد ضرب و شتم افراد طالبان قرار می‌گرفتيم. شب‌ها در راه‌های صعب‌العبور بايد پیاده راه می‌رفتيم و در كنار آن مادرم همراه با دو خواهر كوچكم در خانه تک و تنها می‌ماندند كه اين مشكل هم ذهن ما را پريشان می‌كرد.”

او از لحظات تلخ روزهای تنهايی شان چنین یاد كرد: “باور كنید، وقتی به سفرهای دور می‌رفتیم، از ترس این كه مبادا باز هم طالبان ما را بازداشت و مثل پدرم به قتل برسانند، حرف زدن را فراموش كرده بودیم. ما برادران مثل این كه مهر خاموشی بر لبان ما زده شده باشد، با هیچ‌كسی، گپ نمی‌زدیم. فقط كار می‌كردیم و چند افغانی ناچیز را پیدا كرده و به خانه و كاشانه خود برمی‌گشتیم.”

يوسف آرزو دارد که هيچ انسانی، درد كشته شدن يكی از عزيزانش را تجربه نكند؛ چون به اين باور است كه زندگی جريان دارد و بايد همه رنج‌های این درد را به دوش بکشند: “پدرم کشته شد. وقتی تمام غرور او لای كفن سفید در داخل یک قبر كوچک گذاشته شد، در همان لحظه من مفهوم كوچک بودن دنیا را با تمام وجودم حس كردم. ولی باز هم خورشید طلوع كرد و دوباره مهتاب هم درخشید و…هیچ‎چیز تغییر نكرد؛ چون زندگی جاری است. بايد در برابر همه دردها مقاومت كرد و با مشکلات زندگی ساخت.”

کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید
طراحی و توسعه توسط تکشارک - Copyright © 2024

Copyright 2022 © TKG: A public media project of DHSA