شاید در دنیا کمتر کسی یافت شود که نام گوانتانامو را نشنیده باشد و از آن تصویر ترسناکی در ذهن خود نداشته باشد، همه شاید فکر میکنند امریکا، افراد و اعضای گروه القاعده و دیگر گروهای خطرناک را توقیف و در این زندان انداخته باشد. اما موضوع فرق میکند، افرادی هم هستند که در این زندان سالها در بند بوده و مدعی اند که وابسته به هیچ گروهی هم نیستند.
شریفالله شیرزاد که تقریباً 7 سال را در زندان گوانتانامو گذرانده است، میگوید بدون اینکه هیچ ارتباطی با القاعده و طالبان داشته باشد، توسط نیروهای خارجی در ولایت ننگرهار بازداشت شده و به گوانتانامو انتقال داده شده است: “یک بار گفتند که با طالبان ارتباط داری، بار دیگر گفتند که با القاعده ارتباط داری، بار دیگر گفتند که با گروه حقانی ارتباط داری و بار چهارم برایم گفتند که با حزب اسلامی گلبدین حکمتیار روابط داری… از اول تا آخر من نفهمیدم که بالاخره من به کدام تهمت گرفتار شدهام.” شریفالله 32 ساله، ارتباطش با تمام گروههای یادشده را رد میکند و دلیل میآورد که از لحاظ سنی هم آن زمان که گرفتار شده بود، به آن پختگی نرسیده بود که در احزاب اشتراک یا با آنها همکاری داشته باشد. شریفالله اصلاً از ولسوالی شیرزاد ولایت ننگرهار است که با سقوط حکومت طالبان، دنیای مهاجرت را ترک کرده و از پاکستان به وطن برمیگردد. او به این امید که در وطن خود صاحب وظیفه شود، شبی برای یک مهمانی در خانه یکی از دوستانش که ارتباط نزدیکی با دولت داشته است، میرود.
به گفته خود وی نیروهای خارجی به همکاری نیروهای داخلی در ماه جنوری سال 2003 وی را درشهر جلالآباد مرکز ننگرهار در حالی بازداشت میکنند که او مهمان یکی از اشخاص وابسته به حکومت بود: “یکجا با دوستم غورزنگ در خانه یک قومندان حکومتی بودیم که شبانه آمدند و ما را گرفتند، خارجیها به زبان انگلیسی سخن میگفتند و نیروهای داخلی هم همراه شان بودند، آنها ما را با کنداقهای تفنگ لت وکوب کرده و به موتر دادسن شانده و به میدان هوایی ننگرهار بردند.”
سربازان دستهای شیرزاد و دوستش را در پشت سر شان میبندند و یک کارتن را بر سر آنها می گذارند تا نتوانند اطراف خود را ببینند و یا صدایی را بشنوند. به گفته شیرزاد، آنها به اثر لت وکوب زیاد سربازان خارجی سلامتی جسمی و روحی خود را از دست میدهند و دچار ضعف میشوند، اما سربازان دستبردار نبوده و وی را در چنین حالتی نیز تحت تحقیق قرار میدهند: “ترجمان میگفت که چطوری، من تنها با سرم اشاره میکردم، سخن گفته نمیتوانستم. آنها از ما با لت وکوب تحقیق میکردند، از من سوال کردند که بگو از افراد القاعده و طالبان چه کسی را میشناسی، من گفتم کسی را نمیشناسم. آنها از ما سوالهایی میکردند که ما نمیفهمیدیم منظور شان چیست. آنها آنچه را میخواستند بر سر ما به زور میقبولاندند. از من خواستند که اعضای القاعده و طالبان را نشان دهم، اما من که حقایق برایم معلوم نبود، چه میدانستم که آنها کجا هستند؟! سربازان با بوتهای عسکری خود به شکمم میزدند که خیلی تأثیرات بدی بر بدنم گذاشته است.”
شیرزاد می گوید در مدت سه روزی که در میدان هوایی ننگرهار اسیر سربازان بوده است، حتی برایش اجازه داده نشده که نماز بخواند: “ما را بر روی زمین کشال میکردند. بدن ما خیلی زخم برداشته بود.”
با گذشت سه شب، امریکاییها به همراه تعدادی از سربازان داخلی، شیرزاد را از اتاق بیرون میآورند و وی با شنیدن صدای هلیکوپتر متوجه میشود که در میدان هوایی قرار دارد. سربازان او را در مدت نیم ساعت در هوای خیلی سرد بدون لباس منتظر ایستاد میکنند، سپس او را سوار هلیکوپتر کرده و به بگرام انتقال میدهند.
او میگوید: “فکر میکردم به زودی بیگناهیام ثابت میشود و آزاد میشوم. اما در بگرام برای ما لباس زندانی آوردند و ما را اول در یک سالون بزرگ زندان انداختند و سپس دو قسم زولانه زدند و به اتاق انفرادی انتقال دادند.”
شیرزاد در حدود یک و نیم ماه در زندان بگرام به سر میبرد اما انگار دیگر از آزاد شدنش خبری نیست، او دیگر از دوستش غورځنگ که با او یکجا از ننگرهار توقیف شده بود، جدا میشود و در میان صدها زندانی دیگر که هیچکدام را نمیشناسد قرار میگیرد: “در بگرام همه خاموش نشسته بودیم، کسی را نمیشناختم و اجازه صحبت کردن هم نداشتیم، دیگر نمیدانستم سرنوشت ما چه خواهد شد.”
زندانبان، روزی از شیرزاد میپرسد که نام زندان گوانتانامو را شنیده است یا نه. او پاسخ میدهد که بلی. زندانبان برایش میگوید که تو را به آن جا انتقال میدهند. شیرزاد به حیرت میافتد که چرا باید به گوانتانامو برده شود.
به گفته شیرزاد، یکی از روزها او با تعدادی از زندانیان دیگر از میان زندانیها جدا ساخته شده و با دست و پای بسته، با عینکهای دودی در چشم، صورتهای ماسک زده و گوشکیها در گوشهای شان به سوی گوانتانامو حرکت داده میشوند. شیرزاد میگوید: “حدود 20 ساعت سفر کردیم تا به گوانتانامو رسیدیم. آن جا برای هر فرد یک اتاق وجود داشت، ما حدود یک ماه در اتاق انفرادی نگهداری شدیم و بعد از آن ما را در یک حجره دیگر با دیگر زندانیان انداختند.”
به قول شریفالله، گوانتانامو زندانی است که در آن زندانیان به سختی تحت شکنجه قرار میگیرند. اما چون او در جمع مردم عام بوده، زیاد شکنجه نشده است: “برخی از زندانیها در زندان میمردند، برخی دیگر خودکشی میکردند، مگر این سوال برای ما بود که یک نفر چگونه میتواند خودکشی کند، در حالی که هیچ چیزی در اختیار زندانیان قرار نداشت.”
اما تنها شکنجهای که شریفالله در زندان گوانتانامو تجربه کرده است، بیدارخوابی، بیحجابی و دادن تحقیق در هوای بسیار سرد بوده است. او در رابطه به تسهیلات این زندان میگوید که آن جا زندانیان را قسمی نگهداری میکردند که نه بمیرند و نه خوب زندگی کرده بتوانند: “غذاهایی که میدادند خشک بود و ما نمیتوانستیم به راحتی بخوریم… البته ما را میگذاشتند که نماز بخوانیم. در اوایل تفریح نداشتیم، بعدها یک میدان بزرگ هم ساخته شده بود که زندانیان در آن جا تفریح میکردند.”
وقتی شریفالله در چنین شرایطی قرار میگیرد، ناامیدی او را فرا میگیرد. با این حال یگانه آرزوی وی این بوده که آزاد شود و به آغوش خانوادهاش برگردد: “این زندان خیلی وهم داشت، به جز بحر و کوه چیزی را نمیدیدیم. آزادی را تنها در خواب میدیدم، گاهی خانوادهام را در خواب میدیدم.”
صلیب سرخ تأمین کننده ارتباط شریفالله با خانوادهاش بوده است. بعد از ماهها وی یک خط برای خانوادهاش به کمک صلیب سرخ میفرستد و در آن از سلامتی خود به خانوادهاش اطمینان میدهد.
سرانجام شریفالله در سال 2010 از گوانتانامو به زندان بگرام در افغانستان انتقال داده میشود. وقتی از طریق صلیب سرخ به شیرزاد خبر داده میشود که شما از اینجا آزاد میشوید، او بسیار خوشحال میشود. اما این پایان کار نیست، امریکاییها پیش از انتقالش به بگرام به او نامهای را میدهد تا امضا کند، او میپرسد که این نامه چیست؟ برایش گفته میشود که این تضمین خط است که شما باید تعهد بسپارید که دیگر با طالبان همدست نمیشوید. اما شریفالله این تضمین خط را امضا نمیکند و میگوید: “به این شرط امضا میکنم که شما هم به من تأیید خط بدهید که من در طول این همه سالها بدون هیچ جرمی زندانی شدهام تا من برای حکومت افغانستان و مردم خود بگویم که من بدون کدام گناه بندی شده بودم.” شیرزاد این نامه را امضا نمیکند و از آن جا به افغانستان انتقال داده میشود.
به گفته شیرزاد، روز پنج شنبه ساعت 5 بعد از ظهر بود که 12 تن زندانیان به شمول 4 افغان (شریفالله، دو نفر از کندهار و یک نفر از غزنی)، شش نفر از یمن و دو نفر از سومالیا، از زندان گوانتانامو بیرون میشوند. آنها سوار بر دو موتر بس شیشه سیاه که بالای سر هر زندانی یک عسکر ایستاده است، از زندان خارج شده و به کشتی انتقال داده میشوند. آنها از گوانتانامو به جزیره دیگر و از آن جا به یک میدان هوایی که شریفالله متوجه نمیشود کدام جای دنیا است، در میان صدها عسکر انتقال مییابند.
شریفالله با ماسکی در صورتش و عینکهای سیاه بر چشمانش سوار طیاره شده و بعد از ساعتها خود را در میدان هوایی دبی مییابد، سپس وی سوار طیاره دیگری میشود، وقتی طیاره حامل وی در خواجه رواش کابل نشست میکند، سربازان امنیتی افغانستان وی را به پلچرخی انتقال میدهند.
شیرزاد از مسوولان امنیتی سوال میکند که ما باید به کجا برویم، آنها برایش میگویند که شما چند روزی پیش ما مهمان میباشید. شیرزاد در حدود 35 روز دیگر در زندان پلچرخی میگذراند و بعد از آن آزاد میشود.
او میگوید: “وقتی از پلچرخی آزاد شدم، دو شماره پیشم بود؛ یکی از برادرم و یکی از پسر مامایم. برای ما 500 افغانی داده بودند تا خود را به خانه برسانیم. آن زمان خانه ما در ننگرهار بود، به تکسی نشستم و تا پل محمود خان آمدم، از آن جا به پسر مامایم زنگ زدم که من آزاد شدم و حالا به کجا بروم، او گفت همان جا باش ما میآییم.”
اما شیرزاد که دیگر انتظار کشیدن برایش بسیار سخت شده بود، سوار یک موتر کرولا میشود و به سوی ننگرهار حرکت میکند. او برای پسر مامایش زنگ میزند که نیایند و وی حرکت کرده است. پسرمامایش هم که به سوی کابل حرکت کرده بود، در درونته موترش را متوقف کرده و منتظر میماند تا آنکه ساعتی بعد شریفالله به آن جا میرسد و آنها یکدیگر را در آغوش میگیرند.
شریفالله میگوید در آن لحظه حالت عجیبی برایش دست داده بود و او نمیدانست که گریه کند یا خنده: “آنها گلها را گرفته بودند و به گردن من انداختند، من گلها را در گردنم دیدم، حیران شدم، چون نه از حج آمده بودم و نه عروسی کرده بودم!”
او وقتی به خانه میرسد مادرش که تکلیف فشار دارد، دچار ضعف میشود و پدرش هم از دیدن او به گریه میافتد. شیرزاد میگوید که خودش بعد از زندانی شدن به تکلیف معده گرفتار شده و اکنون وضعیت روانیاش هم نورمال نیست و گاهگاهی صحبت دیگران سرش بد میخورد.
اما شیرزاد پس آزادی به زندگی عادی خود ادامه میدهد، بدون اینکه با گروههای مخالف یکجا شود یا کدام تصمیم عقدهمندانه بگیرد. او چهار ماه بعد از آزادی عروسی میکند. وی میگوید با رهایی از زندان دو حالت برایش رخ داده است؛ اول اینکه قدر آزادی را بسیار خوب دانسته و دوم اینکه برای آن بخشی از عمرش که در زندان و دور از خانوادهاش سپری کرده است، به شدت افسوس میخورد.