در امتداد دکانهای محقر شوربازار، دکان بیلوحه عبدالله واقع شده است. اشیای دکان او شباهت تام با اشیای دکان پهلو دستش دارد. دکان پهلو دست از پسر کاکایش نصرالله است. در عقب این دو دکان خانه آنها با حویلی مشترک قرار دارد.
سرگرمی عبدالله در دکانش این است که چه اشیای تازه به دکان نصرالله آورده میشود تا او هم آن را بخرد و به دکان خود بیاورد. همچنان حساب میکند که چند نفر از دکان او و چند نفر از دکان پسر کاکایش خریداری میکنند و در نتیجه چقدر او سود و خودش زیان کرده است.
نصرالله عین سرگرمی عبدالله را دارد؛ اما خود را یک سر و گردن از او بالاتر میداند. عبدالله این برتری را احساس میکند و همان گونه که با انگشتانش ریش سیاه خود را شانه میزند، برای هزارمین بار متوجه میشود که چند تار مویش سفید شده و هنوز پسر ندارد.
او ده سال پیش عروسی کرده است و حالا پنج دختر قد و نیم قد دارد. زنش با وجود همه دعاها و خیرات و بند و بست خشویش هنوز برای او پسری نیاورده است.
ولی نصرالله که بعد از عروسی او به زودی عروسی کرد، اکنون سه پسر دارد که کلانترین آنها گاهی کمکی به عوض پدرش در دکان مینشیند و دو تای دیگر آن همیشه پیش روی دکان عبدالله بازی میکنند و خود را نمایش میدهند.
عبدالله هر چند گاهی میتواند در رقابت تجارتی از پسر کاکایش پیشی بگیرد؛ اما در زندگی شخصی همیشه خود را شکست خورده میپندارد و نصرالله با لبخند مزورانه و بعضی سخنان بزرگوارانه به او نشان میدهد که این موضوع را میداند.
موضوع از هنگامی داغتر شده است که زنان هر دو باز حامله هستند. عبدالله تمام شب و روز را به این فکر میکند که آیا این بار پسر خواهد بود یا نه. نصرالله هرچند از بابت خود پریشانی ندارد که بعد از سه پسر در خانهاش دختر به دنیا بیاید؛ اما پریشان این است که مبادا عبدالله صاحب پسر شود و او تفوق چندین ساله خود را از دست بدهد.
شش ماه گذشته است. در این مدت مادر عبدالله به قریه خود رفته است تا از خاطر عروس خود در زیارتی که به آن عقیده دارد، بند ببندد. در طی این مدت عبدالله از شدت فکر و انتطار به کلی خسته و عصبی شده است. هر شام که دکان را میبندد و به خانه میآید، به زن خود گوشزد میکند که باید این بار فرزند او پسر باشد.
زن بیچاره او با شنیدن این امر رنگ پریدهاش بیشتر میپرد و چشمان خود را به زیر میاندازد؛ ورنه عبدالله بیشتر عصبی میشود و او را تهدید میکند که بالایش زنی با عرضه خواهد آورد.
یک روز چاشت عبدالله در دکان نان میخورد که مادرش از سفر برگشت. چند دقیقه از آمدن او تیر نشده بود که غوغایی در خانه پیچید و دختر شش ساله عبدالله او را گریهکنان صدا زد. عبدالله به خانه رفت، دید زنش با موهای پریشان گریه میکند و مادرش که هنوز مقداری از موهای او را در دست داشت، عبدالله را در بغل گرفت و از بخت بد او نالید. بعد به عبدالله روشن ساخت که زن او باز دختر خواهد زایید؛ زیرا شکم او از اطراف گردهها تا ناف پندیده و حالتی کشال دارد و این نشانه دختر زاییدن است. ثبوتش هم این که در پنج اولاد سابق حالت شکم زن او درست همین گونه بود. بدتر از آن اینکه تا جایی که شکم زن پسر ایورش را دیده، آن شکم در دو پهلو صاف و در پیش روی برآمده و استوار است و این نشانه پسر زاییدن است. ثبوتش هم این که در سه اولاد گذشته شکم او همین شکل را داشته است.
عبدالله اوقاتش بسیار تلخ شد. مادر خود را به خاطر پیک بدخبر بودن بد و بیراه گفت، زنش را باز هم تهدید کرد و یکی دو دخترش را که دم دستش آمد، زد. همین که از اتاق برآمد، سر صفه با زن نصرالله مواجه شد که لباسها را از سر طناب جمع میکرد. زیر چشمی به شکم برآمده او دید و خواست گپهای مادرش را با شکل شکم او وفق بدهد و بعد از آنکه موفق نشد، نصوار خود را به زمین تف کرد، پتوی خود را به شانه انداخت و به دکانش برگشت. از آن روز خانه تبدیل به دوزخ شد. هر شب که عبدالله به خانه میآمد، مادرش آتشی نو میافروخت. از قبیل اینکه زن ملای مسجد دیشب زن نصرالله را خواب دیده که گردنبندی از طلا بر گردن دارد و زیور البته که نشانه اولاد نرینه است. یا خاله قندی هم امروز شکم زن تو و نصرالله را دید و با من گریهها کرد… و آخرین خبر این که زن نصرالله با بوبوگل زن همسایه نزد فالبین رفته است. فالبین حتماً در طالع او چیزهای خوبی دیده است که او این همه شاد و خندان است. عبدالله دید که اگر صبر کند، تا دو ماه دیگر زهرهکفک میشود. پس با زن رنجورش نزد فالبینی که مادرش گفته بود، رفت. عبدالله بعد از سلام علیکی با عجله به مرد فالبین پول داد و از او خواست روی طالع زنش را باز کند. اگر عبدالله در اول پول نمیداد، مردک فالگیر بنابر تجربه خویش میدانست که مشتری به اثر شنیدن خبر تولد پسر بیشتر خوش شده و به او پول بیشتری خواهد داد و از همین سبب مسیر ستارههای او بیزحمت به نام پسر ختم میشد. اما حال که در اول پول خوبی به دست آورده بود، بدش نمیآمد این مرد ریش سیاه بدخلق را بیازارد. از این رو بیتفاوت به آتشی که میافروخت، با تانی کتاب بزرگ و کهنه خود را گشود. به چهره بیصبر عبدالله و سر لرزان زن او در زیر چادری دید، بعد چشمهای خود را بست. دقایقی به این حال ماند و زیر لب چیزهایی خواند. یک چشمش را آهسته گشود، به بیصبری عبدالله دید، دوباره چشمش را بست و در دل خندید. بعد به کتاب نگریست، با دقت مسیری را دنبال کرد و با وقار تمام و حاشیه رفتنهای بسیار به عبدالله فهماند که از روی مسیر ستارهها، ستاره زن او به ستاره هفت خواهران میرسد و هفت خواهر البته که ستارگان مونث اند. اگر عبدالله از جای خود چون اسپند نپریده بود، شاید مردک فالگیر به شیرینکاری خود میافزود و علاوه میکرد که زن شما تا هفت دختر خواهد زایید!
عبدالله با خشمی سوزان با زن خود که به زحمت راه میرفت، در بسهای بیروبار به خانه آمد و همین که از پیش دکان بسته خود گذشت، نصرالله از دکان خود باز همان لبخند مزورانه و بزرگوارانه را بر لب آورد. عبدالله تحقیر شده و عصبی زن خود را تا داخل اتاق شد، تیله داد و با کینه عقل کورکن به پشت و شکم او شروع به لگد زدن کرد. مادرش که اوضاع را خطرناک دید، عروس خود را از زیر لگدهای پسرش بیرون آورد و عبدالله در میان گریه دخترانش به حویلی رفت. زیر نور آفتاب سر دو پا نشست. پشتش را به دیوار تکیه داد و سر را بر زانوانش گذاشت. وقتی سر برداشت دید که شام شده است و دخترانش چون چوچههای گنجشک بالای سیم برق به یک لین بالای صفه رنگپریده و هراسان نشسته اند و از اتاق آنها سروصدا میآید. حیران رفت و دروازه اتاق را باز کرد. داخل اتاق بیروبار بود. مادرش، زن نصرالله، قندی گل خاله و بوبوگل زن همسایه دور دوشکی جمع آمده بودند. بالای دوشک زن او چون مار در خود میپیچید. صورتش سفید سفید شده و چشمانش حلقههای کبود داشت. با لبهای کفیده ناله میکرد و عرق از سر و رویش میریخت. عبدالله با وحشت قدمی پس ماند و دروازه را دوباره بست. در بیرون هوا تاریک شده است. زن نصرالله دختران عبدالله را به خانه خود برده است. نصرالله، عبدالله را هم به داخل اتاق خود دعوت کرد، اما عبدالله نپذیرفت و بالای صفه به قدم زدن خود ادامه داد. در داخل اتاق زنش نالههای وحشتناک میکند. زن ملا که تازه آمده بر پیشانی او تکه تر میماند و با صدای بلند دعا میخواند. هوای اتاق از بوی دوای مخصوصی غیرقابل تنفس است، چنان که زن نصرالله از اتاق سرفهکنان برآمد و با چشمان گریان از کنار عبدالله گذشت. همان لحظه صدای فریادی از اتاق برخاست و سپس سکوت شد…
عبدالله طاقتش تمام گشت. سرزده داخل اتاق گشت. زنش غرقه در خون سکسکه میزد و مادرش سرخورده و خاموش کودک مرده را در دستان لرزان پسرش گذاشت. نوزاد پسر بود.
کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید