ads

احمد جاويد ” عابد”

از دوعالم بر ترآن باغ عدن گم كرده  ايم  

نویسنده: The Killid Group
25 اسد 1389
احمد جاويد ” عابد”

گم گشته

از دوعالم بر ترآن باغ عدن گم كرده  ايم

ما وطن گم كرده ايم آري وطن گم كرده ايم

جستجو ناكام، كوشش بي ثمر، سعي نابجا

غيرت و مردي، ز ميراث كهن گم كرده ايم

چون عقاب، پرواز بس بالابلندي داشتيم

اكنون از ناكاره گي دشت و دمن گم كرده ايم

لقمه خوار اين و آن گشتيم از بالا و پست

تاكه دست همت و راه دهن گم كرده ايم

ظلم واستبداد بیداد مينمايد چاره چيست

دادگستر، دادخواه خويشتن گم كرده ايم

“عابدا” از اجنبيان نيست جاي گله چون

اتحاد و وحدت دشمن شكن گم كرده ايم

ني نامه

خوشا از دل نم اشکي فشاندن

به آبي آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان ياد کردن

زبان را زخمه فرياد کردن

خوشا از ني، خوشا از سر سرودن

خوشا ني نامه اي ديگر سرودن

نواي ني نوايي آتشين است

بگو از سر بگيرد، دلنشین است

نواي ني، نواي بي نوايي است

هواي ناله هايش، نينوايي است

نواي ني دواي هر دل تنگ

شفاي خواب گل، بيماري سنگ

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط  ني رقم زد

دل ني ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است ني را ناله پر سوز

(قيصر امين پور)

 

فائقه جواد مهاجر

از آسمان تا من

ابر، مي غرد و مي گريد و خون مي بارد

جاي رحمت، ز كفش سنگ جنون مي بارد

آسمان سنگ برزگي است بر آرامش ما

از سر لعن، ز اندوه برون مي بارد

چشم، تر مي شود و مي رسد و مي افتد

اشك، خون نيست، ازاين روست زبون مي بارد

باد، بي وزن، و بي قافيه و بيرحم است

باغ را كشت، نديديد كه چون مي بارد؟

درد، زخم است كه بي مرز قرون مي بارد

زخم، چيزي است كه بي مرز قرون مي بارد

واي، بس كن دگر اي آيه شعر، اي باران!

وقتي از پويش ما نيز، سكون مي بارد

 

رضوانی (بلخابی)

سكوت

در سکوت مرگبار شب، چه تنها مانده ایم

در دل توفان غم، اکنون ما جا مانده ایم

گاه چشم انتظار ما به شرق و گاهی غرب

با دل نومید و محزون، جمله در راه مانده ایم

ملت ما زاده فقر و شکست زندگی است

از غبار کاروان عشق، ما جا مانده ایم

استقامت پیشه کن، با جدیت بر دار گام

در ره پیمان خویش چون کوه بر جا مانده ایم

ما مسلمان زاده ایم فرزند ایثار و گذشت

پای بند کلتور و فرهنگ بابا مانده ایم

دیگران دارند نشان از دانش و فرهنگشان

ما به فکر خان و میر و حاجی آقا مانده ایم

*******************

 

او مي گفت

او با من از آبي ترين آغاز مي گفت

از گاه رويايي  پرواز مي گفت

از لحظه هاي تابش صبح صميمي

بر برگ برگ شاخه هاي ناز مي گفت

از طور مي آمد، دو دستش سبز، آبي

گويا درختي بود و از آواز مي گفت

حتي شكوفه هايي ترين اندوه، افسرد

وقتي كه مرگ غم و غمساز مي گفت

اما دريغا، دستهايش، دستهايش

نيرنگ را در پرده هاي ساز مي گفت

پايان هر چه شادماني بود، افسوس

افسانه هاي او كه از آغاز مي گفت

سيد فاضل محجو

 

کلیدگروپ را در تویتر و فیس بوک دنبال کنید
طراحی و توسعه توسط تکشارک - Copyright © 2024

Copyright 2022 © TKG: A public media project of DHSA